اینک



پدر و مادرا تا یه جایی منتظر می مونند. بعدش دیگه می سپارنش به خدا.

دیگه فرزند، خودش می دونه و انتخاب سبک زندگیش. 

مطمئنم که هیچ فرزندی،  حال و روز پدر و مادرش رو درک نمی کنه تا  زمانی که  خودش در جایگاهشون قرار بگیره.


من خودم  به شخصه زمانی مادرمو رو با تموم وجودم درک کردم که اولین درد بی امان زایمان رو چشیدم. وحشتناک بود و من فقط به دوران سختی که مادرم که طی کرده بود، فکر می کردم و گریه می کردم. 


چقدر توی قران سفارش شده که به پدر و مادر احسان کنید.

چقدر تکرار شده. اما در مقابلش خیلی در مورد فرزند سفارش این مدلی نداریم. 

معنی ش اینه که بچه ها خیلی راحت زحمات پدر و مادرا رو به باد میدن. هی خدا می خواد وظیفه رو به یادشون بیاره.


چقدر سرای سالمندان مون پره از پدر و مادرایی که بچه های تحصیل کرده تحویل داده ان. کم نیستند.


بی خیال. الان اومدم سفر. هی می خوام به یاد دخترم و دامادم نباشم. ولی مگه میشه؟ هر بار به یادش می افتم و سیل اشک هام جاری میشه. هی نمی تونم تمرکز کنم روی بقیه ی کارام.


هی میگم کاش فضایی فراهم می شد و حرفامو به دخترم می زدم.این بی انصافیه که دامادم به من تهمت بزنه و جوابشو نشنوه. بی انصافیه که متهم بشم به کارهایی که واقعا نیت انجامش رو هم نداشته ام چه برسه که بخوام با برنامه ریزی زندگی دخترمو به هم بریزم.


با اینکه دلم خیلی ازش گرفته بود. ولی توی حرم امام رئوف، بخشیدم ش و به نوعی تمام لیوان ذهنمو رو راجع بهش خالی کردم.


خدایا. من ازش گذشتم.‌تو هم ازش بگذر. 

بگذار شاد باشه. سرگرم زندگی ش باشه، سراغ من و باباش هم نیومد، عیبی نداره. تحمل دیدن غصه هاش رو ندارم.


به همسرم میگم بیا دیگه راجع بهش حرفی نزنیم.  انگار خیال می کنیم اون یه امانتی دست ما بود و حالا دیگه نیست. دیگه به سمتش  انرژی منفی نفرست. ازش دلخور نباش. بگذار زمان این جریان رو حل کند.


تمام لیوان ذهنمو درموردش  خالی کردم. 

زندگی جدیدی رو بدون دخترم شروع می کنم. اون تا ۲۰ سال امانتی در دست من بود. باقی ش سپرده شد به دست همسرش.


انشالله جمعه بر می گردم و کارم رو محکم تر از قبل شروع می کنم.



امروز همسر پیش زهرا بود. غروب بهش پیامک دادم که حیف که نیستید.‌خیلی دلم هوس پیتزا کرده.

بلافاصله به پسرم زنگ زد و گفت ببین مامانت چی میل داره؛ با حساب من ، برو براش بخر.

پسرم بی خبراز همه جا اومده پیش من که مامان! چی میل دارین واسه شام؟

بهش میگم بابات بهت زنگ زده؟

می خنده و میگه اره. من معاون بابا هستم. امر کنید، اطاعت کنم.

میگم باشه.‌لطفا زنگ بزن و پیتزای خوشمزه سفارش بده.

اون هم از خدا خواسته، در همون لحظه زنگ زده به فست فودی و یه پیتزای خیلی بزرگ پنج نفره به همراه دلستر سفارش داد.

منتهی گفت پیک نداریم.

گفتم باشه. بگو کی بیاییم دنبالش؟

پاسخ داد که ۲۰ دقیقه دیگه اماده است.

نمازمون رو خوندیم و ماشین رو برداشتیم و با هم رفتیم سراغ پیتزا.


وقتی سفارش رو تحویل گرفتیم؛  به نظرم رسید که حیفه تنهایی بخوریم.

زنگ زدم به همسر و پرسیدم کجایین؟

جواب داد منزل مادر زهرام.

گفتم ما سفارش رو تحویل گرفتیم.‌اما دلمون نیومد تنهایی بخوریم. میایین خونه مون؟

پشت تلفن با خوشحالی گفت البته که میام. میز رو بچینید که ده دقیقه ای رسیدیم.

سریع اومدم خونه رو جمع و جور کردم. سفره رو اماده کردم. همسر و زهرا هم سریع اومدند خونه مون و دور هم شام خوردیم.

دخترک منم کلی ذوق کرد که داداش کوچولویش رو می بینه.

خلاصه یک ساعتی دور هم بودیم.  من با زهرا حرف می زدم و همسرو پسرم هم پای تلویزیون بودند.


بعدش همسر و زهرا تشکر کردند و خداحافظی کردند و رفتند.


حس خوبی بود.‌کاش داماد و دخترم هم بودند. 

سوم عید هم گذشت و دخترم هم نیومد.


چشم انتظاری حس خوبی نیست.


من در جایگاه دخترم نیستم. شاید اون هم برای این رفتارهای غیر منطقی اش،حرفی واسه گفتن داشته باشه.

منتهی  یه چیزی این وسط درست در نمیاد. چقدر حدیث و روایت داریم که به پدر و مادراتون احسان کنید؟! چقدر شنیدیم که پدر و مادرا حتی اگه کافر هم باشن، احترام شون واجبه؟!

اگر همه جا احترام متقابل لازم و  واجبه، هرگز احترام متقابل در مورد پدر و مادر نداریم. 

فرزند باید احترام پدر و مادرش رو حفظ کنه. احترام گذاشتن هیچ مغایرتی با زدن حرف نداره. 

میشه ادم حرف دلش رو بزنه. انتظاراتش رو بگه و یا درخواست کنه ، ولی تحت  هیچ شرایطی حق بی حرمتی نداره.


اصلا نمی تونم رفتار دامادم‌رو بپذیرم که مدام میگه بی حرمتی دیدم، بی حرمتی می کنم. 

معنی نداره که تمام جیک و پیک زندگیشو مخفی کنه ولی یهویی تصمیم بگیرن که من بدونم پدر و مادرش چه کادوی گرونی برای دختر و نوه ام گذاشته ن!


دخترم  مجرد هم که بود، همیشه به چشم یه دختر پخته و سنجیده باهاش بر خورد می کردیم. دیگران هم همین حس رو نسبت بهش داشتند. هیچ وقت بچه ی خام و نپخته ای نبود.

طی این یک سال فاصله ی بین دیپلم گرفتن ش و کنکور داشتنش، خواستگارای زیادی براش اومدند. برای رد کردن هر کدوم اونها، حتما یه دلیل منطقی و قانع  کننده داشت برامون. 

وقتی هم تصمیم گرفت کنکور بده، مطلقا خواستگار رو قبول نمی کرد تا تکلیفش مشخص بشه.

با این حال اگر خودش اعلام امادگی نمی کرد، شوهرش نمی دادیم.

خودش تصمیم گرفت ازدواج کنه و تاکید می کرد درسم برام مهمه ولی ترجیح میدم همراه همسرم درس بخونم.

بگذریم.

می خوام بگم دخترم بچه نبود که شوهرش دادیم.

ولی این همه اتفاقات مختلف که تا حالا افتاده، باعث شده به همسرش شک کنم.‌به مادرشوهرش و کارهای مخفیانه ش شک کنم.

ازش دل کندم.‌دیگه احساس وابستگی بهش ندارم. می دونم شوهرشو دوست داره و باهاش ارامش داره. همین برام کافیه.


درب خونه ی پدر و مادرا همیشه به روی بچه هاشون بازه. قرار نیست التماسش کنم. قرار نیست محبتش رو گدایی کنم. 

پدر و مادر منبع محبت و فیض هستند. این بچه است که باید خودش رو  در مسیر فیض قراره بده.


سعی می کنم هیچ انتظاری ازش نداشته باشم.هیچ توقعی ازش نداشته باشم. این طوری کمتر چشم براهش می شم.‌کمتر اشک هایم جاری میشن. الهی خوشبخت بشه حتی اگه من و باباش هم نبودیم.

مگه یه پدر و مادر برای بچه ش چی از خدا می خواد؟


من به شخصه بیشترکارهای بابام رو قبول نداشتم. ولی هرگز اجازه ندادم همسرم بهشون بی محلی کنه . هرگز ازشون طلبکاری نکردم.

حتی توی جریان هوو، نگذاشتم بابام با خبر بشن. نمی خواستم دلشون بشکنه و یا روی اونا به هم باز بشه.


بنا رو می گذارم به صبر و گذشت. مطمئنم همه چی درست میشه. مطمئنم تموم این سوء تفاهم ها بر طرف میشه. مطمئنم باز جمع مون درست میشه و دوباره دور هم جمع میشیم. انشالله که به شادی هم جمع میشیم.


این دنیا حالش اینطوریه که می گذره.


سلام. انشالله که امسال برای همه ی شماها سال خوب و سرشار از شادی و رونق باشه.

همسر و پسرم هم رفتند اعتکاف و عملا دو رور اول عید برنامه ی خاصی نداشتم.

گرچه بخاطر روز پدر، یکی از برادرهایم، اومد اصفهان و دخترک منم بخاطر دختر برادرکوچولویم، سه روز کامل مهمان مامانم شد.

موقع لحظه ی تحویل سال، من توی خونه تنها بودم. روزش منزل مامانم بودم. ناهار و شام رو بودم. منتهی دیگه نمی خواستم برای خواب اونجا باشم.‌برگشتم خونه ی خودم. 

تنهایی منتظر لحظه ی تحویل سال بودن، حال نمی داد. منم خیلی خسته بودم. ساعت ۱۱ شب خوابیدم. تازه یادم افتاد زهرا چه شبهای زیادی رو تنها بوده. باز هم من کمتر تنها بودم. بیشتراوقات بچه هایم پیشم بودند. امسال اولین سالی بود که اعتکاف به تعطیلات افتاد و همسر تونست از موقعیت استفاده کنه و بره اعتکاف. پسرم هم که چند سالی هست از طرف مدرسه شون میره و خیلی هم بهش خوش می گذره. 

حداقلش سه روز از این موبایل کوفتی ش رها میشه و توی دنیای واقعی سیر می کنه.


دیروز روز اول عید بود. تا عصر منزل مادرم،کمک حال مهمون داری شون بودم. نزدیک غروب به منزل مادرشوهرم رفتم که هم کمک خواهرشوهرم برای پذیرایی باشم و هم شب به جای همسر که شیفت پرستاری مادرش رو داشت، بمونم. کاری که هرگز نکرده بودم. محال بود شب تو خونه ی مادرشوهرم بخوابم. این بار ولی مجبور شدم.

دم غروب وقتی داشتم ماشین رو جلوی درب خونه ی مادرشوهرم پارک می کردم،از توی اینه ی بغل ، داماد و دخترم رو دیدم که بچه به بغل می رفتند داخل منزل مادرشوهرم.

یه لحظه حس کردم تپش قلبم بالا رفت. نفس عمیقی کشیدم. مونده بودم که چی کار کنم؟برم داخل یا برگردم؟

عاقبت تصمیم گرفتم برم داخل و خودمو برای هربرخوردی اماده کنم. در حالیکه اول صبح،  تو خونه ی خودم،چشم براهش بودم. ولی نیومد. 


گرچه همسرم خونه نبود‌ ولی مطمئن بودم خبر نداره. 

وقتی وارد منزل مادرشوهر شدم،دیدم اتاق پذیرایی شون پر از مهمونه که دورتا دور نشسته ن و اتاق دیگر مادرشوهرم در اختیار مردها قرار گرفته بود. 

خونه ی مادرشوهرم همچنان ساخت سنتی قدیمی خودشو حفظ کرده و مثل قدیم ها اتاق خواب و نشیمن و پذیرایی داره.

مردها توی اتاق پذیرایی و خانم ها توی اتاق نشیمن کنار مادرشوهرم نشسته بودند.

وارد اتاق شدم، تموم خانم ها ایستادند و من یک به یک با همشون دست دادم و روبوسی کردم. مهمان اخری که باهاش دست دادم، دخترم بود.روبوسی کردم. باهاش دست دادم. اما انگار نه انگار که دخترمه. انگار نه انگار که یک ماه و نیمه که ندیده بودمش. همونقدر محترمانه و سرد  بود. توی دستاش انگار هیچ حسی نبود. انگار اونم یکی بود مثل بقیه ی مهمونای رسمی.

دامادم رو ولی ندیدم. سریع رفتم تو اشپزخونه و قبل از اینکه اشک هایم جاری شوند، سرم رو به اماده کردن سرویس پذیرایی از مهمونا گرم کردم.

خواهرشوهرم خیلی خوشحال شده بود که پر انرژی به کمکش رفتم .توی اشپزخونه تند تند میوه و شیرینی اماده می کردم و خواهر شوهرم برای خانم ها و برادرشوهرکوچکم برای مردها می برد. پشت سر هم مهمونا می اومدند و می رفتند. 

دلم برای بغل کردن نوه ی کوچکم پر می زد. ولی جرات نمی کردم جلوی بقیه ی مهمونا نگاهش کنم و بغلش کنم. دلم نمی خواست بفهمن چقدر وقته خونه م نیومده و ندیدمش.

کمی که سرم خلوت شد،کنار بقیه ی مهمونا نشستم. کمی خستگی در کنم. 

دخترم تند تند پیامک می داد. اصلا حواسش به اطراف نبود. حس می کردم داره شوهرش رو در جریان قرار میده.

به روی خودم نیاوردم. دخترم پا شد و از همه خداحافظی کرد و رفت. دامادم هم از همون بیرون اتاق با مادرشوهرم خداحافظی کرد و رفت.  دیدم ش. ولی حس کردم نیومد داخل تا با من روبرو نشه.

با تموم وجودم دلم براش تنگ شده بود. خوشحال شدم چهره ش رو دیدم. گرچه روبرو نشدم.‌ از جایی که نشسته بودم،می تونستم چهره ش رو ببینم.


مهمون ها یکی یکی اومدند و رفتند. اخرای شب بود که دیدم زهرا با دوتا برادرش و بچه هاشون اومد دیدن مادرشوهرم.

تیپ خوبی زده بود. یه لحظه حس حسادتم گل کرد که ببین چطور با جیب همسرم داره به خودش می رسه. ولی به خودم نهیب زدم که مگه رزق تو رو داره می خوره؟ سهم تو محفوظه و اون صرفا از سهم خودش استفاده می کنه. بعد به خودم گفتم خوبه که همسرت هرچی داره و تو هر چی داری، هرگز نمی تونی با خودت ببری. اینها تمومش مال همین دنیاست. پس بذار دیگران هم ازت بهره ببرن. راه دوری نمیره.

این نهیب زدن ها، باعث شد حال خودم سریع بهتر بشه و دیگه اصلا بهش فکر نکنم.بچه ی زهرا هم تا من رو دید، اونقدر قشنگ تحویلم گرفت و پیشم می اومد و می خندید که انگار تموم حس های بد عالم رو  شست و رفت. 

برادرهای زهرا با دیدن واکنش پسر زهرا نسبت به من تعجب کرده بودند. اونها هم پذیرایی شدند و رفتند.


و من موندم و حس غریب مادری با دختری که که انگار دیگه مال من نبود.انگار اون بچه ی شیرین و اروم،  دیگه نوه ی من نبود.

موقع خواب،چراغ ها رو خاموش کردم و در تاریکی اتاق بیصدا گریستم،گریستم تا وقتی که نفهمیدم کی خوابم برد.


صبح زود با پیامک همسرم بیدار شدم. 

_سلام عزیزم.بیدار شدین؟

_ سلام .بله.

_ یک ربع داریم تا اذان صبح. لطفا مادر رو بیدار کنید. یک لیوان اب از سماور اماده کنید. وقتی مادر نمازش رو خوند، اب رو بهش بدید تا باهاش دارو بخوره. بعدش بخوابه. 

_ باشه. چشم.

_چشم تون بی بلا عزیزم. شرمنده. شما هم به زحمت افتادید.

_خواهش می کنم

_فدای همسرعزیزم


بعد از نماز خوابیدم. 







همسر، اول هر برج که میشه،به من و بچه ها ماهیانه مبلغی  پول میده. یه جور پول توجیبی مون حساب میشه.می دونستم به زهرا هم‌میده.منتهی امروز فهمیدم که همسر کاملا حواسش به همه جای زندگی مون هست. 

اینکه زهرا هم از همسر پول توجیبی ماهیانه دریافت می کنه و اتفاقا سهم‌ماهیانه اش نصف سهم منه.

حتی چند شب پیش که با زهرا رفته بودند هایپر؛ برای شب عیدمون ماهی تازه خریده بود و اینجا هم توی تقسیم بندی سهم من و زهرا رو ۴ بر ۲ گذاشته بود.

یعنی سهم خونه ی من،۴ تا ماهی و سهم خونه ی زهرا ۲ تا ماهی بود.

اورده بود اینجا. پاک کردم.‌شستم و درون نایلون گذاشتم. سهم زهرا رو برش نزده ، داخل نایلون گذاشتم تا همسر برایش ببره.

سهم خودمون رو هم فریز کردم.

خلاصه امروز که مطمئن شدم همسر توی تقسیم بندی، حتی پول توجیبی ،رعایت می کنه، خیلی خیلی ارامش  پیدا کردم. 


ولی خب،برای کادوی روز پدر،من و زهرا به یک اندازه سهم هدیه مون رو پرداخت کردیم و بقیه ش رو پای حساب همسر گذاشتیم.

پسرم و دختر کوچکم هم امروز،هدیه ی روز پدر رو به همسر دادند. خیلی استقبال  و تشکر کرد.


امروز هم گذشت.


دیروز به زهرا پیام دادم و پرسیدم:" واسه روز مرد چیزی خریدی؟"

جواب داد:"هنوز نه! شما پیشنهادی دارین؟"

گفتم:" پیشنهاد می کنم فردا شب با هم بریم بازار، کت و شلوار بخریم."

گفت :"خیلی گرون میشه. چی کار کنیم؟"

گفتم :"همسر رو هم می بریم ش. قیمتش هر چی شد،تقسیم بر سه می کنیم. یعنی پولش بین من و شما و همسر تقسیم میشه. هم مناسب در میاد و هم کادوی به درد بخوری میشه."

گفت:"باشه. موافقم."


دو ساعت بعدش دوباره پیام داد:" اینک خانم. دلم می خواد براشون کت تک به همراه شلوار کتان بخریم. نظرتون چیه؟"

گفتم موافقم. ولی احتمالا همسر مخالفت می کنه.  اون بیشتر کت و شلوار دوست داره.

گفت :" حالا بریم ببینیم می تونیم براشون بخریم یا نه؟!"

گفتم باشه.


امروز نوبت زهرا بود که همسر بره پیشش. 

امروز ظهر به من پیام داد که بعد از غروب آماده باشین تا بیاییم دنبال تون و با هم بریم انقلاب. 

گفتم باشه.

بعد از غروب اومد دنبالم و با هم رفتیم. دختر کوچکم هم کالسکه ی محمدجواد رو می برد.

وارد یه فروشگاه شدیم. زهرا کت تک انتخاب می کرد. نظر من رو می پرسید. منم با نظر خودش و همسر همراهی می کردم.

راستش انگار برام خیلی مهم نبود که چی بپوشه. فقط می خواستم همسر به دلش بچسبه و خرید کنیم و برگردم.

سلیقه ی همسررو می دونستم. ولی خب؛زهرا مصمم شده بود که همسر رو وادار کنه چیزی رو تا حالا خوشش نمی اومده، تست کنه.

فضای خنده داری شده بود. من روی مبل نشسته بودم.‌عینک به چشمم زده بودم و هر از گاهی نظر می دادم.‌ولی زهرا مدام بین کت و شلوارها می گشت تا براش انتخاب کنه. 

بالاخره همسر یه کت تک و شلوار پسندید. منم گفتم یه کت و شلوار رسمی هم انتخاب کنه. هرچی  زهرا اشاره می کرد به من که اینک خانم؛خیلی گرون میشه. نداریم ها. منم گفتم اشکال نداره. فوقش خود همسر حساب می کنه. بذار حالا که تا اینجا اومدیم،براش بخریم.

خلاصه؛فروشنده هم آشنا در اومد و همسر رو شناخت و اونو با نام فامیلی ش صدا زد. رفتارش باعث شد که همسر توی رودر بایستی گیر کنه و سعی کنه همین جا خریدش رو انجام بده.

حدود یک ساعتی که اونجا بودیم،بالاخره همسر کت تک و شلوارو یه دست هم کت و شلوار رسمی به همراه دوتا پیراهن انتخاب کرد. 

موقعی که می خواستیم فاکتور بگیریم، زهرا از همسر پرسید، الان حساب کنم؟

مدیر بهش گفت نه. من الان کارت می کشم. بعدا با من حساب کنید. 

بالای یک میلیون و نیم فاکتورش شد. همسر همه رو پرداخت کرد. بعد هم گفت شما دوتا چیزی نمی خواین؟

زهرا گفت نه.منم دلم نمی خواست جلوی اون چیزی بخرم.گفتم شما الان خسته اید. برای خرید دیر وقته.

همسر گفت پس برم خوراکی بخرم.

زهرا گفت به جای خوراکی،برامون شام بخرید.

همسر قبول کرد.

گفت چی بخریم؟

گفتم پسرم تو خونه است. دلم نمیاد بدون اون شام بخوریم.

گفت پس من شام می خرم و میریم خونه،دور هم می خوریم. زهرا هم قبول کرد.

پیشنهاد کردم به همسر که به پسرمون زنگ بزن که پیتزا سفارش بگیره تا ما برسیم خونه. 

خوشحال شد و گفت باشه. اما هرچی زنگ می زد،جواب نمی داد. 

همسر هم از خدا خواسته،گفت فکر کنم پسرمون هنوز باشگاهه که جواب نمیده.اصلا بریم خونه که من خیلی خسته ام و خوابم میاد.گفتم باشه.

ولی جلوی یه هایپر ایستاد و سالاد اولویه با دلستر و نان باگت برای همه مون خرید و برگشت.

 من رو دم خونه خودمون پیاده کرد و خودش با زهرا رفت خونه ش.


حس خوبی بود. یه تفریح و خرید جمع و جور و ضربتی بود.

دقت کردم که وقتی با زهرا میرم بیرون، خیلی کنار همسر راه نمیره. بیشتر با منه. توی تموم خریدها، حتما سعی می کنه نظر من رو به نظر همسر ترجیح بده. خیلی زود با من موافق میشه.

خلاصه کاری که باعث بشه من حساس بشم، اصلا انجام نمیده.

حتی موقعی که قراره با  یک ماشین بریم،حتما میره عقب ،پیش دخترم می شینه.


می دونم مهم نیست؛ولی به نظرم رعایت کردن کارهای ریز و جزیی باعث خاموش موندن فضای رقابتی میشه.

به زهرا گفتم مبلغ لباس ها رو تقسیم بر سه می کنیم و هر کدوم مون ، سهم کادو رو توی پاکت بذاریم و نقد به همسر بدیم.

گفت باشه.



گرچه احتمال میدم همسر قبول نکنه و پول رو بهمون بر می گردونه.


همسر واسه اعتکاف ثبت نام کرده. امسال اولین سالی هست که زمان اعتکاف با تعطیلی رسمی برخورد می کنه و نیازی نیست که همسر از محل کارش مرخصی بگیره.


قبلا گفته بودم که شغل همسر مشخص شد و رفت سرکار؟


امروز از محل کارش، بهش ماشین و راننده هم دادند.


همسر خوشحاله که دیگه مجبور نیست برای ماشین به من و زهرا التماس کنه

دیگه نشد برم منزل دخترم. یعنی  همسر هم مخالفت کرد و گفت دیگه نمی خواد بری دیدنش. اگه قرار به ارتباط باشه،دیگه نوبت اونه.

اخرین باری که دخترمو دیدم، بهش گفتم من دارم میرم. اگه کاری داشتی، بهم زنگ بزن بیام کمکت. گفت باشه.


و دیگه زنگ نزد. روز مادر منتظر بودم زنگ بزنه یا پیامک تبریک بفرسته. ولی خبری نشد. حس مادرای مزاحم رو پیدا کردم که انگار تازه کار درستی کرده که دیگه نرفته خونه ی دخترش.


دلم خیلی خیلی براش تنگ شده. برای بچه ش هم. ولی چه سری بود این وسط که ارتباط اینطور قطع شد.


من این مدت بارداری هر شب سعی می کردم دیدنش برم. گرچه حتما باید بهش خبر می دادم. بعد اون ساعت ش رو اعلام می کرد و من می رفتم دیدنش. اون نیم ساعتی هم پیشش می موندم، به سکوت می گذشت. یه سکوت سنگین. فقط حال و احوال اولیه رد و بدل می شد و دیگه تموم.


موقع زایمانش هم رفتم.‌یعنی بهم زنگ زدند و منم رفتم. اون ده روز اولس هم هر روز سر می زدم. نمی شد اونجا بمونم.‌انگاررشرایطش مساعد نمی شد. جو خیلی سنگین بود. انگار جای من باز نبود. 

به چه سختی اون ده روز رو هم رفتم. بعدش که اعلام کرد به فامیل ها بگم برن دیدنش، باز در بی خبری می موندم. بهم نمی گفت کی و کجا و چه کسی به دیدنش رفته اند و یا کادو چی گذاشته ان.

دوران تلخ و سخت اون روزها هم گذشت. هربار دیدنش می رفتم و بعد موقع برگشتن، توی ماشین تنها می نشستم. یه دل سیر اشک می ریختم. بعد که خالی می شدم، بر می گشتم سمت خونه مون.

به من خیلی سخت گذشت،ولی گفت دیگه مایل نیست پدر و مادر من رو ببینه. پدر و مادر من هنوز نتیجه شون رو ندیده اند.

پدربزرگ من هنوز در قید حیاتند. می خواستن برن دیدنش.ولی چون  مامانم اجازه نداشتن برن خونه ش، نمی تونستن پدربزرگمو ببرن دیدن نبیره شون.

خاله هام می خواستن برن دیدنش؛ بهشون گفتم فرصت بدید موقعیت ش فراهم بشه. و باز در سکوت گذشتم.

پیش خودم گفتم وقتی دامادم خیال می کنه من قصد بر هم زدن زندگیشرو دارم، طبیعیه مانع ارتباط من و دخترم بشه.

پیش خودم می گم عیبی نداره. اگه نرفتن من باعث ارامش اون دوتا میشه،اولویت با زندگی اونهاست.

من مادرم. دخترم هم یه مادره. قطعا بعدها متوجه تموم این سوء تفاهم ها میشه. 

قبلا خیلی بهش پیام می دادم. ولی از وقتی مطمئن شدم همسرش همه رو چک میکنه، تنها راه ارتباطی منم باهاش قطع شد.


امروز موقعی که می خواستم برم شرکت، توی ماشین در حین رانندگی به تموم این ۱۲ معصوم مون سلام دادم و بهشون متوسل شدم که کمک کنند ارتباط عاطفی و فیزیکی مون برقرار بشه.

اونقدر فضای ذهنی من از دخترم و همسرش پر شده که هرکاری می کنم روی نت ورک تمرکز کنم، موفق نمیشم



روز پدر نزدیکه.نمی دونم چه اتفاقی قراره بیفته.



موقع برگشتن از سفر، بلیط قطار گیرمون نیومد. همسر به چندتا از اشناها زنگ زد. ولی متاسفانه برای روز پنج شنبه بلیط نبود. موقع رفتن مون به زحمت بلیط گیرمون اومد. ولی فقط موفق شده بودیم یه طرفه بگیریم.خلاصه.

همسر می گفت من هرجور شده باید برگردم و اول وقت اداری روز شنبه اداره باشم. عاقبت همسر با اتوبوس یه روز زودتر از ما برگشت.ولی برای من و بچه هام و بابام و مامانم بلیط برگشت قطار واسه روز جمعه رزرو کرد و بعد برگشت.


وقتی برگشت، انگار که کل هتل خالی شده بود. به وضوح جای خالی اش رو حس می کردم. تازه متوجه می شدم که چقدر می خوامش و نبودنش خیلی برام سخته.

 خلاصه اون یک روز باقی مونده رو سپری کردم و اون هم مدام برام پیامک می فرستاد. 

وقتی تو راه برگشت بودیم، بهم زنگ زد و گفت حساب کردم که شماها شنبه پیش از ظهر می رسین. زهرا میگه من ناهار درست می کنم و می فرستم . شما فکر تهیه ی ناهار نباشید.

گفتم باشه.

بعد پی خودم گفتم عملا دو روز همسر اضافه بر قرار،  پیش زهرا می مونه. حتی امروز هم که می خواستم‌برگردم، گفت مامان و بابات رو واسه ناهار نگه دار.زهرا که تهیه می کنه. بذار اونا هم خستگی در کنند.

بهش میگم به بابام چی بگم که خودت ناهار نیستی؟ گفت به هرحال تایم کاری من تا سه و نیم بعد از ظهر طول می کشه. برای بعدش هم خودت یه جوابی پیدا کن و بپیچون.

حرصم گرفت که هم مهمون دعوت می کنه و هم خود تشریف نداره.

اما وقتی قطار به اصفهان رسید، دیدم خودشو رسونده راه اهن و اصرار که سوارماشین برسونم تون.

یواشکی بهش میگم مگه اداره نبودی؟ قرار بود داداشم بیاد دنبال مون!

میگه دلم برات تنگ شده بود.از طرفی می خواستم مامان و بابات رو ببینم و ببرم شون خونه مون.


خلاصه طهر هم گذشت و زهرا هم غذای خوشمزه ای برامون فرستاده بود.داداشم هم اومد بالا و اونقدرسرگرم حرف زدن با مامان و بابام شده بود که هیچ کدوم متوجه زمان و نبودن همسر نشدند.

عصر هم مامان و بابام رو رسوندم خونه شون و برگشتم.

دم غروب همسر با زهرا اومدند دنبالم و با هم به دیدن مادرشوهرم رفتیم.

توی سفر همسر خیلی به پدر و مادرم رسید. خیلی هوای اونها رو داشت.اونجا هم برای من و زهرا و بچه ها یه بازار اساسی رفت.


در کل سفر خوبی بود.


امشب تعدادی از دوستان همسرم اومدن خونه مون. فرصت نشده بود همدیگه رو ببینیم. بازگشت ما از زیارت رو بهانه قرار دادند و همگی با هم به همراه خانواده شون اومدند دیدنی.

این دوستان، همون هایی بودند که قبلا  براتون نوشته بودم که یه دورهمی توی باغ با حضور زهرا باهاشون داشتیم! و گفته بودم که واکنش هر کدوم از اونها چی بوده. 

امسال عید خونه ی اون کسی که خانم ش موضع بدی گرفته بود نرفتیم. توی سال گذشته هم چندباری قرار باغ جور شد و اونا نیومدند. 

پیام داده بودند که زمانی دور هم جمع می شیم که زهرا نباشه و ما عملا فقط اینک خانم رو به رسمیت می شناسیم.  همسر هم بدش اومده بود و دیگه حاضر نشده بود اونا رو ببینه.


ولی امشب همشون با هم وعده کرده بودند و اومدن خونه مون.  خب؛ مهمون حبیب خداست و نمیشه تحویلش نگرفت. 

با روی باز ازشون استقبال کردیم. پذیرایی گرمی کردیم .‌تا اخرشب نشستند و گپ زدند و رفتند.

البته زهرا هم نبود. اون خونه ی خودش بود. بهش هم نگفتم مهمون داریم. به قول پسرم دنبال دردسر نیستیم.

ولی  لابه لای حرفهام از زهرا و کاراش تعریف کردم. 

اخر شب که مهمونا رفتند،یکی شون دیرتر مهیای رفتن شد. این دوست مون،یه خواهر همسن من داره. دختر فوق العاده خوبیه.  ولی خب؛هنوز ازدواج نکرده.


بهش گفتم ازدواج خواهرت داره دیر میشه. فکری براش نکردین؟

گفت هنوز مورد خوبی براش نرسیده. قسمت نشده هنوز.

بهش می گم تا کی می خواین منتظر قسمت و بخت بمونین؟ اگر خدای نکرده مادرتون فوت کنن،تکلیف این خواهرتون چی میشه؟

گفت نمی دونم!

گفتم می خواین به موسسه حسنی معرفی ش کنم؟

میگه چطور جاییه؟

میگم موسسه ش راجع به تعدد زوجات داره کار می کنه. هر زوجی هم که تصمیم به ازدواج تعددی می گیرند،اینا براش پنج جلسه ی اموزشی می ذارن. تا الان هم خیلی موفق عمل کرده اند.

گفت وای نه!ما اصلا این چیزا رو نمی تونیم قبول کنیم!

گفتم خدا از شماها حکیم تره که این حکم رو قرار داده. شماها چرا مخالفین؟

گفت نمی دونم. خلاف عرفه و نمیشه.

گفتم عرف هیچ مبنای محکمی نداره. براحتی میشه تغییرش داد.

گفت مثلا؟

گفت دختر خواهرشوهرم اولین کسی بود که توی فامیل، رسم جهیزیه چینی رو برداشت. باهاش مخالفت هم شد. ولی به هرحال اولین عروسی بود که وقتی جهیزیه رو می خرید،خودش می برد خونه ش و می چید. بعد هم ناهار جهیزیه رو کنسل کرد و اعلام کرد که جهیزیه رو خودم چیده ام و نیازی نیست کسی بیاد کمک. 

بعد از اون دیگه هیچ دختری مراسم جهیزیه چینی نگرفت. براحتی رسم ش ور افتاد.رسم سیسمونی چینی رو هم دختر من جمع کرد. رسم مادرزن خونه ی زائو بمونه،رو هم جمع کرد. مهمونی شیر هم نیومد. مطمئنم بقیه هم ازش تقلید می کنند و جمع ش می کنند.

گفت قبول دارم. درست میگی. ولی زن دوم شدن بحث ش جداست. قضیه ش سخته و باعث طلاق اولی میشه.

گفتم اگه زن اول ایمانش درست باشه، با حکم خدا مخالفت نمی کنه. صبوری می کنه تا دورانش بگذره. 

گفتم هر مردی هم به خواهر شما پیشنهاد نمی کنیم. مردی که مدیریتش قوی باشه و توانایی مالی خوبی هم داشته باشه رو پیشنهاد می کنیم.

 گفت نه.

گفتم پس خواهرت چه گناهی کرده که باید از حق ازدواجش محروم بشه؟از نعمت مادری محروم بشه؟

فقط سکوت کرد.هیچ جوابی براش نداشت!گفتمبعدها که خواهرت بی مادرزبونم لال بشه، شماها اونو راهش میدین؟می تونین باهاش زندگی کنین؟


باز ساکت شد. سرشو انداخت پایین و گفت نمی دونم.

گفتم پس معطلش نکنین. بهش حق انتخاب بدید. خواهرتون تحصیلات داره. مال داره.شاغلهاس. استقلال داره. ولی هنوز شماها دورادور خواستگاراش رو غربال می کنید،بدون اینکه خودش بفهمه. باز همچنان تنهاست طفلی.


بابت پذیرایی ازم تشکر و خداحافظی کرد و رفت.


گفته بودم که چندماه پیش پسرم آزمون سخت دان دو کمربند مشکی کاراته ش رو داده و قبول شده؟ خب اون روز وقتی خسته و کوفته از آزمون سختش ، پیروز اومد بیرون و خبرش رو بهم داد، با تمام وجود خوشحال شدم بخاطر موفقیتش. می دونستم به این رشته خیلی خیلی علاقه داره و تموم هدفش اینه که بتونه وارد تیم ملی  بشه. دیشب ولی بهم گفت که استادش ازش خواسته که خودشو برای اوایل تابستون آماده کنه و روی اینکه دوتا سانس باشگاه رو برای مربی بودن خودش انتخاب کنه، فکر کنه. بهش گفته بود که تمام در آمد حاصل از ثبت نام این دوتا سانس مال خودته و باید براش وقتت رو خالی کنی.


وقتی پسرم  اینا رو برام گفت،  خیلی خیلی خوشحال شدم. از اینکه توی سن ۱۷ سالگی راه در امدش باز می شد ، شاد شده بودم. خوشحال بودم که زحمات سالها کلاس و تمرین رفتن ش، داره ثمر میده. خودش از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید. با اینکه همسر اونو به حد کافی از لحاظ مالی ساپورت می کنه،ولی اینکه کسی بتونه از دسترنج خودش پولی به دست بیاره،وصفش نگفتنیه حس خیلی خوبی داره.

 از وقتی که سعی کرده ام تا حالا روی زهرا حساس نباشم و تمام کارهای اونو حمل بر صحت و مثبت کنم، واقعا هم اتفاقات مثبت و رویکرد مثبتی هم ازش دیده ام.  اونقدر مثبت که امسال وقتی با همدیگه به دید و بازدید نوروزی می رفتیم،مطلقا حس بدی نداشتم و برام همه چیز عادی شده بود.متوجه می شدم که حال خوب من و زهرا و همسر هم باعث شده دیگران هم دید بهتری پیدا کنند و کمتر نگران زندگی من و همسر و زهرا باشن.


به نظرم توی تموم زندگی ها اخنلاف و مشکلات به وجود میاد.‌نمیشه ازش فرار کنیم. بهترین حالتش اینه که بتونیم اونو مدیریت کنیم تا دورانش هم بگذره و جو و فضای زندکی اروم بشه




نمی تونم توصیه کنم که اگه زندگی زن اول خوب نبود و یا اگه مثلا زن اول اخلاقش خوب نبود و یا سرد و خشک بود مثلا، مرد بره سراغ زن دوم!

مطمئنا وضع زندگی اولی، نه تنها خوب نمیشه،بدتر تخریب هم میشه و اثرات مخرب اون،روی زندگی زن دوم هم تاثیر شدید می ذاره.

 یه توصیه خواهرانه می کنم به اون دسته از خانم های گل مون که خواستگار تعددی دارن. مرد توی خواستگاری میگه زن و بچه دارم. میگه از زندگی اولم راضی نیستم و خلاصه هر بهانه ای که داره میاره؛

 اول اینکه  تا مطمئن نشدید، حرفش رو باور نکنید.حتما تحقیق محکم تری انجام بدید.


دوم اینکه مطلقا مخفیانه ازدواج نکنید. مطمئن باشید ضربه ی سختی خواهید خورد.

سوم اینکه خواستگار رو مجبور کنید رضایت زن اولش رو حاصل کنه. 

این رضایت قلبی توی همه ی ازدواج ها مصداق داره و ضرورت داره. مثلا پسرهایی که می رن خواستگاری و مادرشون بی خبر می مونه یا خبر داره،ولی رضایت نداره، چقدر دیدیم که عروس با واکنش های منفی زیادی از جانب قوم شوهرش روبرو شده و چقدر اذیت هم شده.

نمی گم با انتخاب مادرشوهر و نظر شخصی اون ازدواج کنید؛ بلکه میگم‌رضایت ش رو بگیرید. یعنی هرجور شده باهاش گفتگو کنید.زمینه ش رو برای پذیرشش مساعد کنید. همین پروسه ، برای جلب رضایت زن اول هم لازمه. 

هر چه اقایون توی انجام این پروسه ها تلاش بیشتری بکنند، ازدواج شون با چالش کمتری روبرو میشه. 

خانم های دوم هم  در وهله اول ، حتما تحقیق کنند.

بعد مطمئن بشن که مرد،رضایت همسرش رو گرفته باشه.

بعد از اون حتما خواستگاری در حضور بزرگتراتون انجام بشه.


هیچ تلاشی برای رضایت زن اول نکنید. این کار به عهده ی شما نیست . شما فقط کافیه اذیتش نکنید. اجازه بدید مرد این مشکل رو حل کنه.


دیدین بعضی از خواستگارا میگن اول عقد موقت بخونیم و بعد اگه خوب بودیم،دائم ش می کنیم؛ لطفا مراقب این دسته از ادمها هم باشید.  هرگز این بهانه رو قبول نکنید. در جواب هم بهش بگین وقتی می رفتی خواستگاری زن اول، ایا برای اون هم عقد موقت داشتی که حالا برای من می خوای؟



حساب متعه کاملا جداست. با هم قاطی نکنید.

توی متعه ، مهریه باید کاملا نقد باشه.توی متعه، مهریه مثل دائم نیست که هر وقت استطاعت داشت،طلب کنی.

بلکه مرد موظفه همون وقت که عقد رو می خونه،مهریه رو نقد بده. عین انگشتر نامزدی که داماد سر عقد اولش به عروس هدیه میده. نقد و به همون سرعت.

حرف خریدار و فروشنده هم نیست. زن هم کالا نیست.توی رودربایستی هم قرارش ندید.

بلکه این حکم خداست و قانون متعه ایجاب می کنه که انجام بشه.

کم نیستند مردای هوسبازی که مدام از زن اولشون بد میگن تا مثلا عذر موجهی برای گرفتن زن دوم داشته باشن.


اتفاقا اگر بین زن و شوهر اولی مشکلاتی باشه، حتما باید رفع بشه. حل بشه.  گرفتن زن دوم،گزینه ی مناسبی برای حل مشکلات زندگی زن اول نیست.  مطمئن باشید بدتر میشه.


اینکه شماها هر جا زندگی تعددی ناموفق دیده اید، دلیل نمیشه که بگید ازدواج تعددی بده. و بدتر از اون  وقتی زندگی تعدد ی موفق هست  چرا بهش حمله می کنید؟


 اونها زندگی شون رو کنترل کرده اند.مدیریت کرده اند.چرا نگران ترویج ش هستید؟


اینکه من برم دانشگاه و اونجا مدام مشروط بشم،دلیل نمیشه که من جار بزنم دانشگاه بده، تحصیل بده. بلکه باید بگردم ببینم کجا تنبلی کرده ام یا کجا اشتباه کرده ام که مشروط شده ام.

حتی  ممکنه در اخر کار به این نتیجه برسم که شاید من برای فلان رشته از دانشگاه، استعداد کافی نداشته ام و یا اینکه برای خوندنش ، برنامه ریزی جامعی نداشته ام.


زندگی تعددی هم همین طوره.

یکی از علت هایی که باعث شده بود زندگی تعددی زشت به نظر برسه، بخاطر ارتباط مخفیانه ی مرد و زن دومی هاست. گرچه نیت اغلب مردها این بوده که نمی خواستند به زن اول شون آسیبی برسه، غافل از اینکه همین مخفی بودنش، آسیب ش از همیشه بیشتر و بدتره.

زن دومی ها هم نگران این هستند که دیگران اونها رو به چشم خانه خراب کن می بینند. اونها هم ارتباط شون رو مخفی می کنند تا از شر قضاوت های بیرحمانه ی دیگران جان سالم به در ببرند.


ولی تمام اینها دلیل نمیشه که ما نیازهای زنها و مردها رو نادیده بگیریم.

دلیل نمیشه که فکر کنیم زن های مطلقه یا بیوه و دختران سن بالای مستقل، هیچ نیازی ندارند. کی گفته اونها باید نیازشون رو سرکوب کنند؟ چرا اینقدر بی رحم هستیم نسبت به هم؟



همون قدر که توی ازدواج اول، برای انتخاب زن یا مرد ،دقت نظر به خرج میدیم، برای ازدواج دوم هم دقیقا به همین شدت لازمه که دقت نظر به خرج بدیم.‌ هر زنی یا هر مردی رو برای ازدواج مون انتخاب نکنیم.

حتی برای متعه هم باید درست انتخاب کنیم. دلیل نمیشه که فکر کنیم چون متعه هست، پس کیس ش مهم نیست؟!

اتفاقا اونجا هم باید انتخاب آگاهانه انجام بشه.هر لحظه ممکنه در متعه هم بچه ای متولد بشه.قرار نیست چون متعه هست،سرنوشت این بچه مختومه اعلام بشه!

باید باهاش روبرو شدو معضل رو حل کرد.


چون کامنت ها رو منتشر نمی کنم، یه سری پاسخ ها رو توی پست های مختلف می نویسم

شاغل بودن و مستقل بودن دختران سن بالا، دلیل بر نداشتن نیاز عاطفی و جنسی اونها نیست. حرف من رو هم حمل بر توهین نکنید.  نیاز به زندگی و نیاز به داشتن همسر و همراه از معمولی ترین و طبیعی ترین نیازهای ما آدمهاست.

من تا الان توی وبلاگ و توی این صفحه ی مجازی ام، تمام مراحل زندگی م  رو با تمام اتفاقاتش نوشته ام.تمام سختی ها و خوبی های زندگی تعددی رو در کمال صداقت نوشته ام. گرچه خیلی از مخاطبانم باور نکردند.  فکر می کردند یه مردم. فکر می کردن من پول گرفته ام تا تبلیغ تعدد زوجات رو انجام بدم.

در حالیکه اینجور نیست. من فقط می نوشتم تا در درجه ی اول ذهنمو بیرون بریزم تا بتونم این دوران سخت رو طی کنم.

می نوشتم و از راهکارهای شما عزیزان استفاده کنم

می نوشتم تا زنهای اول و دوم بدونن این مسیر سخته ولی حل شدنی هم هست. 

دلم می خواد الگوی ارومی برای زندگی های تعددی باشم. به مرور به این باور قلبی رسیده ام که تک تک حکم های خدا حکیمانه است. اجرای اون در جای جای زندگی مون باعث رشد خودمون میشه.


با تموم این اتفاقات، من همچنان همسرمو دوست دارم. بچه ها و دامادم رو دوست دارم و همین طور زهرا، همیارم رو دوستش دارم و به نوع زندگیش و انتخابش احترام می ذارم.

ارتباط بین من و همیارم یه ارتباط محترمانه است. 

برام مهمه که بچه هامون همدیگر رو دوست داشته باشن و همدیگه رو در مواقع بحرانی ساپورت کنند.

پسر همیارمو خیلی دوستش دارم با اینکه حتی نمی دونم وقتی بزرگ بشه ، چه حسی نسبت به من پیدا می کنه و با چه اسمی منو خطاب قرار میده. 

محمد جواد، چند روز دیگه یک سالش تموم میشه، هربار که می بینم ش، اینقدر قشنگ آغوشش رو برام باز می کنه که دلم نمیاد بغلش نکنم. دلم نمیاد تحویلش نگیرم. انگار نوه ی منه. وقتی بغلش می کنم، بعدش به سختی پایین میاد.هربار که همسر اونو میاره خونه مون که دختر کوچکم باهاش بازی کنه، اصلا بهانه ی مادرش رو نمی گیره. اینجور وقتها همیار هم با خیال راحت به کارهایش می رسه.

می دونم این حس دو طرفه است.چون دختر منم بارها و بارها به خونه ی زهرا میره و ساعتها اونجا سرگرم میشه.

من این فضای خوب رو ،اول از همه لطف خدا می بینم. بعدش مدیریت درست همسر رو.

همسر هیچ وقت از رابطه ش با زهرا،برام نمیگه.

از جاهایی که میرن. از خریدهایی که می کنند. از من هم، برای زهرا نمیگه. کاملا حواسش هست.

ممکنه خیلی جاهایی هم بریم که همه با هم باشیم.

خیلی کارها رو همسرم از قبل هماهنگ می کنه. جو دوتا خونه رو می سنجه و بعد اقدام میکنه.


من سر قضیه ی ازدواج دوم همسرم ثروتمند شده ام. دوستان خوبی که اطرافم پیدا کرده ام، بزرگترین دستاورد این زندگی ام و این جریان وبلاگ نویسی ام هست.


خدایا بابت همه چیز ازت ممنونم. بابت تمام عسرها و یسرهایی که سر راهم قرار دادی،ازت ممنونم.


خدایا! حال دوستانمو خوب کن. ازت ممنونم.



یادتونه سال گذشته یه مخاطب خانم اومد وبلاگم.‌ کامنت گذاشته بود و درخواست کمک کرده بود؟

گفته بود که یه اقای متاهل ازش خواستگاری کرده  و همسر اولش بی خبر بود!

اومده بود اینجا و با واکنش های تند سایر کامنترها روبرو شده بود.


دیروز برام یه کامنت مسرت بخش گذاشت. گفتم خوبه شماها رو هم در جریان بگذارم.


اون می گفت من عاشق ش شده بودم. دوستش داشتم. حتی به ازدواج مخفیانه باهاش هم،راضی شده بودم.

ولی بعد که اومدم اینجا و واکنش های دیگران رو دیدم، مردد شدم.تصمیم گرفتم جواب منفی بدم.

قاطعانه جواب منفی دادم.با اینکه خیلی خیلی دوستش داشتم از شدت ناراحتی حتی مدتی توی بیمارستان قلب بستری شدم. اما اجازه ندادم منو ببینه. ارتباطمو باهاش کامل قطع کردم.

تا اینکه دوباره خواستگاری کرد.اما این بار خانم اولش هم اطلاع داشت.  و من باز هم جواب منفی دادم. 

توی خواستگاری، به من گفت به هرحال من ازدواج مجدد می کنم. اگه جواب منفی بدی،میرم سراغ نفر بعدی که ممکنه به دلسوزی تو هم نباشه. پس بمون و جواب مثبت بده. 

می گفت فکر می کنم با همین کلمات هم خانم او لش رو راضی کرده بود.

باز هم جواب منفی دادم. تا اینکه خانم اولش با من صحبت کرد. ازم خواست جواب مثبت بدم.

 وبالاخره این ارتباط و خواستگاری منجر به ازدواجم شد.


ازدواج کردم.‌ولی این دفعه، دیگه مخفیانه نبود. گرچه قبول کردم بخاطر خانم اولی،همسرم فقط هفته ای دو شب پیش من باشه و بقیه ی شبها پیش خانم اولش ؛ ولی من راضی ام.


گفت خوشحالم که وبلاگت رو دیدم و خوندم‌ . باعث شدتوی زندگیم تجدید نظر بکنم. حق و حقوقم رو بدونم.


زهرا جان.ازدواجت رو بهت تبریک می گم و ازت ممنونم که خانم اول همسرت رو درک میکنی. مطمئنم زمان می گذره و حال هر دوتون خیلی خیلی خوب میشه. مطمئنم روزهای آرامش در راهه. به همسرت کمک کن تا خانم اولش این دوران سخت رو طی کنه. بهش حق بده. اون الان فکر می کنه که لابد شوهرش اونو دوست نداره. ممکنه فکر کنه شاید یه جاهایی کم گذاشته برای همسر و زندگیش.  اما به همسرت کمک کن که از لحاظ روحی خانم اول رو کاملا  ساپورت کنه.هزینه هاش رو هم پرداخت کنه.

زمان بیشتری برای گفتگو بذاره. انشالله این دوران هم بخیر و خوشی طی میشه.


کاش می تونستم ارتباط ایمیلی با خانم اول داشته باشم.

به هرحال مبارک باشه و خوشحالم که این وبلاگ تونسته جلوی آسیب زندگی زن اول و گرفتاری های زن دومی رو کم کنه.


خوشبخت باشی الهی.




دخترم توی گروه خانوادگی قوم شوهرم، از تموم عمه ها و عموهاش بابت اینکه دارن واسه مهمونی های ماه رمضان دعوتش می کنند، تشکر کرده و قید کرده که بخاطر حضور همسر دوم بابا، نمی تونه بیاد و بابت رد کردن دعوت اونها، عذر خواهی کرد.

دیگه یادش نبود که روز سیزده بدر پارسال، اومد باغ عمویش که زهرا هم حضور داشت وحتی با همسرش زهرا رو رسوندند خونه ش. دیگه یادش نبود که بدون هماهنگی با من به دیدن زهرا رفته و تولد بچه ش رو تبریک گفته! نمی دونم توی گروه قوم شوهر کسی یادش بود یا نه که به رویش بیارن و اون عملا گیر کنه که چه بهانه ای بیاره!


مطمئنم که داره مقاومت می کنه با من و باباش روبرو نشه تا مثلا دلمون تنگ بشه و دست از پا درازتر بریم خونه ش!

که خب چنین اتفاقی نمی افته.وقتی دخترم خیلی راحت به من میگه به مامانجان و باباجان بگین نیان خونه مون و من ترجیح میدم فقط مامانمو ببینم؛ این حرفش خیلی ناراحتم کرد. مامانم حتی نتونستند برن دیدن نتیجه شون! مطمئن نبودند که بهشون بی حرمتی نشه.‌ اونوقت من و همسرم با چه امیدی بریم خونه ش؟

انتظار داشتم دامادم بابت سیسمونی که حق خریدنش رو نداشتیم و فقط موظف شده بودیم تند تند کارت عابر اونها رو شارژکنیم، به همسر پیام بده و حداقل یه تشکر خشک و خالی بکنه! ولی نه تنها چنین اتفاقی نیفتاد،حتی با کمال وقاحت ازم خواستند هزینه ی گوسفند عقیقه ی بچه رو هم بدیم!!

بگذریم.


اومدم این پیام رو برای همسرم بفرستم، اما پیش خودم گفتم حالا اول صبحی بفرستم،  که چی بشه؟ این کار من فقط اعصاب همسر رو به هم می ریزه. پیش خودم گفتم بی خیال. خبر خوش نیست که بدو بدو همسرمو مطلع کنم! درنگ کردم و نفرستادم.


از طرفی هم خوشحال شدم که نیومدنش رو اینجوری توجیه کرده.چون واقعا دلم نمی خواست اقوام مون از جزییات اخلاق دامادم با خبر بشن. بالاخره هرچی باشه، اون داماد منه و قرار نیست پشت سرش حرفی زده بشه. هر مساله ای که هست، باید خودمون حلش کنیم، حتی اگه زمان ببره.


جریان زهرا بالاخره جا می افته. دیگه دخترم خبر نداره که من پشت سر زهرا، ازش دفاع کرده ام و خودم اعلام کرده ام که او به در خواست من پا به این زندگی گذاشته.خداروشکر که موثر بود و برای همیشه فضای غیبت و نظر دادن پشت سر زندگی من و زهرا و همسرم تمام شد. جو بین  همه ی فامیل اروم شد و توی عید به خوبی شاهد این ارامش ها بودیم.


توی این جریانات، حسن بزرگ زهرا این بود که هرگز توی جر و بحث های اولیه ی من و همسر سر ازدواج مجدد،  قرار نگرفت و هیچ وقت سعی نکرد در این رابطه با من روبرو بشه و حرف بزنه.


 واقعا از این کارش راضی ام. خیلی بده که زن دوم بخواد واسطه ی اشتی بین زن اول و همسر بشه. بالاخره حضور خودش باعث این تنش ها شده و  وقتی می دیدم وارد حریم بحث ها نمیشه،باعث می شد تنش ها اضافه تر نشن.


مطمئنم این دوران هم تموم میشه. پدر و مادرا هیچ وقت نمی تونن بچه ها رو از خودشون دور کنند. مطمئنم درب تموم خونه ی پدر و مادرا به روی بچه هاشون بازه. در حالیکه خونه ی بچه ها اینجور نیست و رفتن ها و اومدن ها باید حساب شده باشه.


همسر هر ار گاهی عصرها پسر زهرا رو میاره خونه مون و چقدر هم دوتا بچه های کوچک داداشم و همین طور دختر کوچکم اونو تحویلش می گیرن و اونهم متقابلا با شیرین کاری هاش پاسخ خوبی بهشون میده.طفلکی خیلی خواستنی شده.


قراره اولین شب جمعه ماه رمضان کل اقوام شوهر رو افطاری بدیم و زهرا و مادرش و برادراش هم به اتفاق خانواده هاشون بیان.

کاش فضا عادی بود و منم می تونستم به مامان و بابام و داداشم هم می گفتم و مجبور نبودم جداگانه دعوت شون کنم. ولی خب؛ فعلا که نمیشه. منم حوصله ی باز شدن بحث رو ندارم.


و یه خبر خوب ! یه کامنتر عزیزی دارم که داره وبلاگمو از اول می خونه و میاد جلو. ظاهرا قراره زن دوم بشه. خوشحالم از اینکه قبل از رسمی شدن ازدواج ش ،گذرش به اینجا افتاده و داره از سختی ها و فراز ونشیب های ازدواج تعددی با خبر میشه.

داره برام پیغام خصوصی می ذاره و شرح زندگی ش رو برام می نویسه.


دلم می خواد اجازه بده و من متن پیغام ش رو توی وبلاگم بذارم. حرفاش می تونه خیلی برای زن های اول کمک کننده باشه.


بهار جان. منتظر پاسخت هستم عزیزم.


تازگی بحران زندگی زهرا رو پشت سر گذاشتم. الان وارد بحران زندگی دخترم شده ام. خودش با شوهرش خوبه. خداروشکر. اما اینکه ارتباط عادی نیست، ناجوره. اینکه رفتار مادرشوهرش بر مبنای قطع ارتباطه،عادی نیست.

واکنش غیرعادی زن داداشم مزید بر علت شده.

۴ سال اینجا نشسته. یک سال پیش منزل مسکن مهر رو تحویل گرفته و از همون موقع محکم اعلام کرده که خونه ی دور از منزل پدری اش نمیره!

دختر برادرم یک هفته ی پیش به من پیام داده که عمه جان؛ میشه فردا شب بیام عید دیدنی تون؟ اصلا توی کتم نمیره که یک ماه فروردین نرسیده بیاد خونه مون،در حالیکه پدر و مادرش پایین منزل ما هستند!  یه نفر عمه هم بیشتر نداره. واقعا فرصت نکرده دیدن ما بیاد؟ چطور فرصت داشته دیدن ۶ تا خاله هاش بره. دیدن کل فامیل مادری ش بره، ولی برای من فرصت نداشته؟


در جواب پیامش گفتم باشه. خبرت می کنم. 

راستش روزی رو که قصد داشت بیاد،همسر خونه ی زهرا بود.

فعلا که خبر ندادم بهش.


نمی دونم چی میشه. ولی هرچی که هست، حس خوبی نیست.‌حس می کنم قراره طوفان راه بیفته.

زندگی داداش از حالت ارامش خارج شده. زندگی دخترم در حالت اتش زیر خاکستر قرار گرفته.


گرچه برام عادیه. چون می دونم تمام زندگی ها پر از فراز و نشیب هست. 

به همسرم میگم کاش حداقل تا اخر خرداد صبر می کردی تا امتحانات بچه ها تموم بشه.

گفت اولا ۴ سال صبر کردم. بعدش داداش خودت دو هفته پیش به من گفت من اخر اردیبهشت خونه رو خالی می کنم حتی اگه زن و بچه هام باهام نیان منزل جدید! من روی حرف اون حساب باز کردم.


خدا بخیر بگذرونه. زن داداشم آدم ضعیف و تسلیمی نیست. نمی دونم می خواد چیکار کنه.


فعلا که هر روز صبح میره منزل مادرش و اخرای شب بر می گرده. معلوم نیست داره چیکار می کنه. بچه هایش هم مطلقا چیزی نمیگن. هر چی ازش بپرسیم،راحت میگن نمی دونیم!!!


حتی اگه ازش بپرسم خونه ی مامانجونت بودی؟ صاف میگه نمی دونم!!

به همین راحتی و چشم سفیدی!!




دیگه این اتفاقات رو نمیشه انداخت گردن زهرا و زندگی تعددی!!


تعجب می کنم که تمام کامنترها هر اتفاقی توی زندگیم می افته،صاف میگن بخاطر زهراست. در حالیکه طفلی سرش به زندگی خودش گرمه و رفتار همسرم نه تنها نسبت به قبل بد نشده، بلکه خیلی خیلی بهتر و عالی شده.


ارتباط بین من و زهرا همچنان محترمانه است. بچه ش طفلی ،وقتی من رو از دور می بینه ، می خنده و بال بال می زنه تا مجبور بشم بغلش کنم و تحویلش بگیرم. بدجور خواستنی شده.


 باز خوبه اصلا هوس نمی کنم خودم باردار بشم. تا این حد از حاملگی هام خاطره ی بد دارم.

 دیروز زهرا و همسرم رفتند منزل مادرشوهرم. منم اتفاقی اونجا سر رسیدم.

وقتی پسر زهرا تحویلم می گرفت و می خندید،مادرشوهرم تعجب می کرد که چطور این بچه منو دوست داره و باهام ارتباط چشمی عمیق برقرار می کنه، با اینکه هنوز زبون باز نکرده.


چقدر جای نوه ی خودم خالیه.



دیروز یه اتفاق جالبی برای همسر افتاد. 

امروز صبح برام تعریف می کرد که رفته بودم شرکت تعاونی اداره مون که یه کم برای خونه خرید کنم که چشمم افتاد به یکی از همکارانم که چند سال قبل با هم توی یه اداره با هم کار می کردیم.  بعد از یه سلام و احوالپرسی خیلی گرم، سراغ داماد و دخترم رو گرفت.  منم گفتم خوبن و اینا که بعدش گفت دامادت علی پسر نسترنه؟ منو بگوووو. دهانم باز موند از تعجب! اینکه همکارم از کجا اسم کوچک دامادمو می دونه؟ از کجا می دونه اسم مادرش چیه؟ و چرا اینقدر سبک خطابش می کنه؟

حالا اینم بگم که همکار همسر در زمان ازدواج دخترم، با همسرم کار نمی کرد. ارتباط این دوتا مال چند سال قبل بوده.

همسرم یهو شوکه میشه که این کیه و چی میگه. بعد ازش پرسید شما اینا رو می شناسید مگه؟

گفت بله که می شناسم! مادر داماد شما، خواهر زن من میشه!!!!


چشمام داشت از حدقه می زد بیرون!

بعدش گفتم پس چطور توی مراسم هامون نبودین؟ گفت دقیقا از همین جریان باید تعجب می کردین که چرا هیچ کدوم از خواهرای این زن توی خواستگاری و توی مراسم ها نیستند.چطور شک نکردین؟

همسر گفته بود که اخه کی توی خواستگاری می پرسه که مادر داماد چند خواهر و برادرن؟

گفت  حیف خانواده ی شما و دخترتونه. ولی عیب نداره. این مادره بدجور توی زندگی من و زنم هم دخالت می کرد. تا اینکه یه روز از کوره در رفتم و به حساب این خواهر زنم رسیدم. بعدش زندگی مون اروم شد. این زن فقط سر و زبون داره. قلبش همچین پاک و مطهر نیست. اگه دخترتون رو دوست دارین، اونا رو بیارید سمت خودتون. کافیه دوتا تشر محکم به مادرش برید. 

من قبلا شنیده بودم که می گفت دوتا پسرامو جایی زن شون میدم که باباش پولدار باشه تا بچه هام خیلی صدمه مالی نخورند.

ولی عجیبه که الان دخترشما رفته طبقه ی پایین مادرشوهره نشسته!چطور گذاشتین بره اونجا؟

همسرم هم گفته بود من اصلا خبر نداشتم. اینها خیلی مخفیانه اسباب کشی کردند. بعد هم که خانمم می خواست اعتراض کنه، به بارداری دخترمون گیر بودیم. ملاحظه ش رو کردیم و چیزی نگفتیم که کلا حر و بحث پیش نیاد.

گفت پسر اولی هم پدر خانمش جذبش کرده و اونا خیلی کم با این خانواده ارتباط دارند. 

همسرم هم گفته بود من دوست ندارم دامادم سرخونه باشه. ولی خوب شد گفتید. پیگیری می کنم.


همسرم به من گفت تازه حالا مشخص شد کی داره موش می دوانه. ما اصلا خبر نداشتیم که مادرشوهر ۱۰ تا خواهر و برادر داره و جالبه که هیچ کدوم شون توی عقد و عروسی نبودند. خیلی عجیب بود برام. 

همسرخیلی مصمم تر شد. مطمئن شد که عقب نشستن ش درست بوده.

همسرم می گفت من که جهیزیه دادم. سیسمونی هم دادم. حتی کل مراسم عقد و عروسی رو هم گرفتم. حتی پرداخت قسط وام ازدواج اون دوتا رو تقبل کردم و پول وام رو به خودشون دارم.

حالا می فهمم چرا اینها حتی یه تشکر خشک و خالی هم نکردند.

نگو تموم اینهارو وظیفه ی من می دونستند. تازه توقع هم داشتند عقیقه ی بچه رو من پدر زن بدم!!


همسر می گفت تا الان دامادم رو مثل پسرم می دیدم.حالا که این طوره،پس منم رفتارمو تغییر میدم.


بهش گفتم یه کم صبر کن. بذار ببینیم بقیه ی باجناق ها هم‌همینو میگن یا نه!


گفت دیگه فرقی نمی کنه. من تازه جواب تمام سوالاتمو گرفتم.

چقدر باید مادره وقیح باشه که کاری بکنه که دامادم و دخترم به زن من و مادربزرگ و پدربزرگش توهین کنه.


این برج دیگه قسط وام شون رو پرداخت نمی کنم. گرچه تا حالا نیمی از قسطها رد شده و پدر خودش هم ضامن شده.


گفت ببینم واکنش اونا چیه؟ روشون میشه طلبکارم بشن یا نه

اونوقت زبان منم باز میشه.


همسرم امروز صبح خونه رو فروخت. یه معامله ی سنگین تری باهاش انجام داد. داداشم مجبوره تا اخر همین ماه خونه رو خالی کنه و بره منزل خودش که مسکن مهر بهش تحویل داده. ولی زن داداشم به شدت مقاومت می کنه و میگه نمیرم بیرون!


چه اتفاقی می افته؟ نمی دونم!


راستی،اسامی داخل این پست ،واقعی نیستند.


نمی دونم  تا کی باید تحمل کنم و دم نزنم. بدجورررر دلتنگ دخترمم. دلتنگ نوه ی کوچولویم شده ام.

هرکاری کردم امروز ظهر بخوابم، نمی شد. هی بی جهت اشکام جاری می شدند. نمی خواستم دختر کوچکم و همسرم بفهمند. 

هی توی گوشیم عکسای روز عقدش و چهره ش سرشار از شادی ش رو می بینم و دلم براش پر می کشه. 


آخه لامصب.چرا شوهرت فکر کرده من دارم توی زندگی ت موش می دوانم؟  چرا نمی فهمه مادرتم و مگه مرض دارم زندگی دخترمو ازش بگیرم؟ اخه چی به من قرار بوده برسه؟هان؟

کدوم مادری دوست داره دخترش ازدواج نکنه و یا اگه کرد،طلاق بگیره؟



خیلی بی انصافی.خیلی بی انصافی عزیزم. خیلی.


امشب خونه ی دختر عمویم واسه افطاری دعوت داشتم، ولی اصلا یادم نبود. 

از وقتی که دختر عمویم، دختر جوان تازه عروسش رو از دست داد، اول هر ماه قمری براش جلسه دورهمی می گیره و تموم فامیل پدر و مادری رو دعوت می کنه. شام میده و یه روضه ی مختصری هم بعدش می گیره.

اما ماه رمضان که میشه،برنامه ی افطاری کلی میده. همه رو هم کامل دعوت می کنه. خداروشکر وضع مالی خیلی خوبی داره و می تونه این فامیل بزرگ رو هرماه دور هم جمع کنه.

امشب هم دعوت کرده بود.مامانم نیم ساعت مونده به افطار به من زنگ زدند و یاداوری کردند.

بهشون گفتم باشه میام. اما ته دلم نگران پسرم بودم. باشگاه بود و قرار بود واسه افطار بیاد خونه. همسر هم پیش زهرا بود.

میز افطاری رو سریع چیدم. لباسامو پوشیدم و رفتم دنبال بابا و مامانم. اونا رو سوارشون کردم و رسوندم.

دم خونه ی میزبان که رسیدیم،هرچی مامانم اصرار کرد بیا بریم داخل، امتناع کردم و گفتم پسرم تنهاست و دوست نداره تنهایی شام بخوره . عذرخواهی کردم و برگشتم و بهشون قول دادم بعد از افطار بیام پیششون.


اما توی راه برگشت،پسرم زنگ زد و گفت که مامان بر نگردید خونه. من به بابام زنگ زدم که افطار تنهام و باباهم دعوتم کردن که برم خونه زهرا.

دخترم تا اینو شنید، به باباش زنگ زد که منم می خوام بیام و باباش هم موافقت کرد.

خلاصه اومدم خونه و بساط افطاری چیده رو جمع کردم و بچه هامو سوار کردم و بردم منزل زهرا و خودم به سرعت به سمت منزل دخترعمویم رفتم.

وقتی اونجا رسیدم،مامانمو دیدم.‌خیلی خوشحال شده بودند که برگشتم.

میزبان هم سراغ همسرمو گرفت،گفتم افطار جایی دعوت بودند و نشد که بیان.اونا هم حساس نشدند و چیزی هم نگفتند. خونه خیلی شلوغ بود.

افطاری رو خوردم و ته دلم از اینکه زهرا بچه هامو مهمون کرده بود به شدت خوشحال بودم.چون دلم می خواست فامیل پدری رو ببینم و از طرفی پسرم جایی که باباش نباشه،نمیاد. خونه ی زهرا بهترین گزینه ی انتخابی بود.

موقع برگشت که می خواستم برم دنبال بچه هام، زهرا زنگ زدو اصرار کرد برم خونه ش و یه کم نوشیدنی بخورم و بعد با بچه هام برگردم خونه.


خوشبختانه  داداشم هم به اون مهمونی رفته بود و مامانم قرار شد باهاش برگردند. در نتیجه منم راحت و اسوده به منزل زهرا رفتم.

با استقبال گرم خودش و پسرش روبرو شدم.همسر هم خیلی تحویل می گرفت.

یک ساعتی اونجا بودم. بعد با بچه هام برگشتیم خونه.


احساس خوبی دارم. فقط همچنان دلتنگ دخترمم. اگه نوه ی کوچولویم پیشم بود، الان باید ۴ ماهگی رو می دیدم.

ولی حیف.جایش تو خونه مون خیلی خالیه.

ختم بسم الله  الرحمن الرحیم برداشتم براش.مطمئنم درست میشه. همانطور که جریان زهرا به ارامش رسید.


فردا شب مهمونی مفصل افطاری داریم و خودمون میزبانیم.

زهرا و خواهرش میان کمکم.‌ مهمونی توی باغ دوست همسرمه و بیرون شهره. مطمئنم به همشون خوش می گذره.

تمام قوم شوهر مهمونای ما هستند.

پدر و مادر و برادرمو یه شب دیگه به طور خصوصی دعوت می کنم خونه مون.




تا حالا نشنیده بودین که بین مادر زن و داماد اختلاف بیفته؟

تا حالا نشنیده بودین بین پدر و دختر فاصله بیفته؟


از همه مهم تر چقدر زیاد دیدیم که بین زن و شوهرا و خانواده هاشون بحث و مشاجره سر گرفته باشه.


نهایت بی انصافی شماهاست که تموم این مشکلات زندگی من رو بندازید گردن زهرا.چون فقط زن دوم شده!

اون چه گناهی کرده که زندگیش اینجور براش رقم خورده؟

شماها  چطور راحت من و زهرا و دخترم و همسرم رو سنگدلی تمام قضاوت می کنید و حتی سرزنش می کنید؟  از کجا اینقدر مطمئن هستید؟

می تونین محکم و قاطع بگید که هیچ کدوم این اتفاق ها برای زندگی شماها نمی افته؟ 


شماها هیچ کدوم تون قادر نیستید برای یه لحظه ی بعدتون، تنفس تون رو ذخیره کنید!! چطور راحت سرزنش و توهین می کنین؟


  اهای تویی که نه ایمیل داری و نه حتی یه وبلاگ معمولی؛  تو حتی یه اسم ثابت هم برای خودت نداری، این همه فحش ناموسی رو چطور یاد گرفتی و می تونی تایپش کنی و خجالت هم نکشی؟

هر بار با اسم های مختلف که حتی برات فرقی نمی کنه زن باشی یا مرد،فقط میایی اینجا تخلیه می کنی و میری، بهم بگوو کجا سوختی که داری سر من خالی می کنی؟ کجا چه کار کرده ای که این همه نفرت داری؟ 

خب؛ عزیزم.تو هم وبلاگ باز کن. دق دلت رو خالی کن و سبک شو. چون به هرحال من کامنت ها منتشر نمی کنم.تو هم راضی نمیشی.چون می بینی که نمی ذارم جو وبلاگ متشنج بشه.


اینم مطمئن باش توی هر صنفی، ادمهای بد و خوب دیده میشن.


دلیل نداره که چون تو دل خوشی از زن دومی ها نداری، مدام بگی همشون بدن و من رو به باد فحش های هرزه و ناموسی بگیری.


اگر زندگی برای تو فقط کنترل پایین تنه به نظر میاد؛ برای من این طور نیست.برای من ، ازدواج و زندگی، حول محور تشکیل یه خانواده می گرده. یه خانواده ای که به مرور بزرگ و بزرگ تر و تنومند میشه. زهرا برای من پیش از اون که یه هوو باشه، یک خانم متاهل و یه مادر خوبیه. یه همراه دلسوز برای همسرمه که دوستش دارم و خیالم راحته که از جانب اون هیچ گزندی به همسر و بچه هام نمی رسه.

براش احترام قائلم، چون به من ثابت کرد که میشه زن دوم بود و زندگی دیگری رو از هم متلاشی نکرد.  واقعا برام مثل یه همیار واقعیه. محبت ها و کمک هاش خیلی خیلی بیشتر از زنداداشم بود که همسایه م شده بود.محبت هاش به مراتب خیلی خیلی بیشتر دخترم بود.  رسیدگی های به موقع اش که باعث می شد حداقل از جانب اون نگرانی نداشته باشم ، باعث شد که بتونم روح سرگرداانم رو آروم کنم و ارامش رو به پدر و مادرمم هم منتقل کنم و کمک کنم تا اونها دیگه نگران من و زندگیم نباشن. غصه ی من رو نخورند. کاری که از دخترم انتظار داشتم و ندیدم ازش.


کامنتر عزیز مخاطب خاص.

برات ارزوی ارامش می کنم و منتظر روزی می مونم که به من اعتماد کنی و بهم بگی این حجم عظیم نفرت و کینه های درون سینه ات مال کجاست.بیایی برام بگی و خودتو سبک کنی و به ارامش برسی.




باز دیشب یکی از خواهرشوهرا به همراه شوهرش، با همسرم جلسه گذاشتند.

اصرار می کردند که تو زنگ بزن به دامادت و دعوتش کن برای اولین مهمونی ماه رمضانت. ما هم میریم با دامادت حرف می زنیم و میاریم ش اونجا. 

همسرم مخالفت کرد. گفت بی فایده است.‌رفتن شما باعث تخریب خودتون میشه. پدر زن و مادرزنم رفتند که حلش کنند؛ ولی پای اونها هم از اونجا بریده شد.

خواهرشوهر گفت اخه همه تو رو مقصر می دونند و انگار دخترت مظلوم واقع شده!

همسر گفت اشکال نداره. بذار همه خیال کنند من ظالمم. عیبی نداره. این دوماد و خانواده ش از اونهایی نیستند که حرمت بزرگتری رو داشته باشن. برین اونجا، فقط ضایع میشین.

بعد خواهرشوهرم گفته بود یه بار اونجا بودیم که اینک خانم اومد. ولی نه دامادش تحویلش گرفت و نه دخترش. خیلی دلمون براش سوخت. طفلی هم سر جریان زهرا و هم سر جریان ازدواج دخترش خیلی اذیت شد. حق شنبود این همه بهش بی حرمتی بشه.

همسر هم گفته بود منم از همین قضیه ناراحتم. هر چقدر بخاطر زهرا اذیت شده باشه، طبیعیه. ولی دخترمون حق نداره اینطور مادرش رو تخریب کنه. بلکه باید پشت مادرش بایسته. نه اینکه مادرش رو به همراه پدر بزرگ و مادربزرگش با هم بیرون کنه.

خواهرشوهرم گفته بود اخلاق دخترت هیچ وقت اینطوری نبود. هرچی که هست مال اون طرفه. می ترسم طلسم ش کرده باشن.

خانم ت بچه های با تربیتی تحویل داده بود. این حجم زیاداز بی توجهی و بی حرمتی غیر طبیعیه.

میشه بدون بی حرمتی،ابراز مخالفت کرد.میشه رای مخالف داد. ولی دلیل نمیشه این همه مادرش رو برنجونه.


همسرم گفت منم همینو میگم.‌زمان لازم دارم تا این جریان رو حل کنم.

بعدش دیگه خواهرشوهر بی نتیجه برگشت خونه ش به همراه همسرش.


مهمونی هم به سلامت برگزار شد. همسر که تصمیم گرفته بود پختن غذاها روی اتش هیزم رو تجربه کنه، از هولش در اومد. خیلی عالی از عهده ی بر اومد. ولی دیگه اخرای شب پایش نای راه رفتن نداشت.ساق پای منم درد گرفته بود. باغ به این بزرگی و تعداد مهمونهای زیاد و نداشتن نیروی کمکی باعث شده بود کم بیارم.من و همسر و بچه هام صبح رفته بودیم باغ و زهرا و خواهرش بعد از ظهر برای کمک اومدند.از وقتی بچه ی زهرا نوپا شده، عملا نمیشه روی کمک های زهرا حساب کرد.

مهمانها اومدند و هر چه اصرار کردند که تا سحر توی باغ بمونند، همسر مخالفت کرد. 


ساعت یک بامداد اخرین مهمونها که زندایی و بچه هاش بودند ، به همراه زهرا رفتند.

نوبت من بود. همسر موند و من گفتم واقعا دیگه حوصله ندارم اخر شبی بریم خونه و بذار همین جا توی باغ بخوابیم.

پیشنهاد من با استقبال بچه هام روبرو شد و همون جا توی ساختمان باغ که انصافا ساختمان خوشگل و مجهزی هم بود، خوابیدیم. سحری رو در فضای خنکای باغ خوردیم و صبح ش ارام ارام وسایل مهمونی رو جمع کردیم و به سمت خونه مون برگشتیم.نزدیک های ظهر رسیدیم. وسایل رو با کمک پسرم توی آشپزخونه گذاشتیم. همسر هم رفت پیش زهرا و من هم سریع به سمت شرکت مون رفتم. با اینکه جمعه بود و خسته هم بودم، رفتم. خبر داشتم که جلسه گرفتن و قراره برای غرفه ی فروش توی یکی از دانشگاههای غیر انتفاعی برنامه ریزی کنند. 

جمع کاری دوستانم خیلی خوبه و سرشار از انرژی مثبته. 

قراره فردا صبح تا عصر میز فروش داشته باشیم.

امیدوارم اتفاق خوبی باشه برای همه مون.


از اخرین روزی که دخترم به باباش زنگ زده بود و ازش خواسته بود براش ۵۰ میلیون پول نقد جور کنه،حدود ۱۰ ماه الی ۱۱ ماه می گذره. دیگه ازش خبری نشد. نه زنگی، نه تماسی و نه حتی پیامک گلایه ای ،چیزی.



منم که دیگه نرفتم، حتی نگرانم هم نشد. ارتباط به کل قطع شد.


حس می کنم زندگی براش اینجوری راحت تره. کمتر درگیر ریزبینی های همسرش  قرار می گیره.


اگه این طور باشه،  خب من هم راحتی اونو ترجیح میدم. 

هیچ کدوم حرفاش یادم نمیره. هیچ کدومش.


برای یک مادر خیلی خیلی سخته که دخترش جلوی همسرش بهت بگه که. کاش دخترتون نبودم. کاش اصلا به دنیا نیومده بودم.

و اینها رو زمانی بگه که متاهل شده باشه.

دخترم یادش رفته که چقدر من و باباش دوستش داریم و چقدر برای پیشرفتش هزینه کرده بودیم.


خیلی چیزها رو ننوشته ام. اتفاقاتی که از شدت تلخی و سختی،نمی تونستم در قالب کلمات بیانش کنم. اتفاقاتی که اونقدر روحمو درگیر می کرد که نمی تونستم بیانش کنم.


یه دختر کی می تونه محبت بی دریغ پدر و مادرش رو فراموش کنه. فقط زمانی که یکی تو گوشش مدام بخونه و کمرنگش کنه و به جای اون کارهای کوچک پدر و مادر خودشو بولد کنه.


دلم برای دخترم می سوزه. حق ش این زندگی نبود. دختر من  دختر خیلی خوبی بود. دنیای مجردی پاکی داشت.


حیف که خودش روی این انتخاب همسرش پافشاری کرد.اونه هزینه های گزاف عشق ش رو هم پرداخت کرد.



دخترم. عزیزم. امیدوارم هرجا هستی،دلت شاد باشه. 


بابات خونه ی فعلی رو فروخت. نمی دونم با خبر می شی یا نه.

تو که از وقتی زایمان کردی، دیدن پدر بزرگ و مادربزرگت هم نرفتی.به بهانه ی زهرا،خونه هیچ کدوم از فامیل های پدر و مادرت هم نرفتی.



مادربزرگ پدری ت،خیلی پیره.ولی حواسش به نبودنت هست. مدام سراغ تو و بچه ت رو می گیره. چه جوابی بهش بدم؟


چرا نصف شب نوشتنم گرفته.





مامانم دارن یکی یکی به خاله هام و دایی ها زنگ می زنند و برای فردا شب دعوت می کنند و امار می گیرن که چند نفر می تونن بیان. 

پرسیدم که تموم نوه های متاهل رو هم دعوت می کنین؟

گفتند اره. می خوایم افطاری بدیم و بعدش باباجون رو سورپریز کنیم و اعلام کنیم جشن تولدشه با حضور تمام بچه هاشون و نوه ها و همسرانشون و نتیجه هاشون!

فکر می کنم خیلی خوش بگذره. چون تا حالا هیچ وقت جشن تولد نداشتند. بچه ها فقط روز پدر بهشون هدیه می دادن و روز مادر هم براشون لوازم منزل هدیه می خریدند. چون چندین ساله مادربزرگم فوت شدند و تا الان هنوز پدربزرگم تنها زندگی می کنند و بچه هاشون به نوبت شیفت پرستاری می گذاشتند که شبها تنها نباشد.


این بار  همسرم یه افطاری مفصل تر مهمون دوستش دعوت داره و نمی تونه بیاد. باید خودم با بچه هام و پدر و مادرم بروم.



باز جای دختر بزرگم خالیه و پدربزرگی که هنوز نبیره اش رو ندیده؛ حتما سراغش رو خواهد گرفت.


#مقصر_یک_نفر_نیست


همانطور که احتمالا مطلع شده اید متاسفانه آقای دکتر محمدعلی نجفی قبل از ظهر هشتم خرداد طبق اقرار خودشان، همسر دوم خود را به قتل رسانده اند. مستحضرید که ایشان یکی از کارگزاران با سابقه جمهوری اسلامی ایران است که سابقه وزیری بر وزارت آموزش و پرورش در دوران رفسنجانی و همچنین شهرداری کلانشهر تهران در دوره اخیر شورای شهر تهران را در کارنامه دارد. حالا حرف و حدیث بسیار است و حتی بحث سوء استفاده این خانم از جایگاه نجفی در عرصه قدرت هم مطرح شده که در صورت اثبات هم چیزی از گناه نجفی کم نمیکند. (گفته شده این خانم کارچاق کن بوده و با دریافت مبالغی از قدرت شوهرش برای برخی عزل و نصب ها و. سوء استفاده میکرده.) با صرف نظر از قباحت و زشتی قتل در همه مجامع و مکاتب، بیایید از منظر دیگری قضیه را بررسی کنیم. اَعمال مُجرمانه ای همچون ضرب و شتم ن و حتی قتل آنان از گذشته ای دور در تمام جهان وجود داشته و دارد و اگر ادّعا کنیم که در قرن ۲۱ با وجود این همه پیشرفت علم و فرهنگ، وضعیت بدتر شده است، سخن به گزاف نگفته ایم. اما دلیل این حجم از ستیزه جویی با ن چیست؟ به عنوان کسی که سال ها به مطالعه و تحقیق پیرامون زن و خانواده مشغول بوده ام و خودم هم تجربه سال ها زندگی شویی در خانواده چندهمسری دارم، اعلام میکنم شاید مهمترین عامل این رفتارهای نابهنجار نسبت به ن، کُنش های عجیب و غریب آنان باشد که مردان را به ستوه می آورد و آنان را وادار به واکنش های عجیبتد میکند. کُنش های نه ای که مردان را مجبور می سازد که با وجود تمام عشق و علاقه ای که به همسرشان دارند در مورد او مرتکب رفتارهای مُجرمانه شوند. مصداق واقعی زبان سرخ، سر سبز میدهد به باد. مطمئنا انتقاد خواهد شد که این چه حرفی است شیخ؟ ولی با قاطعیت در جواب میگویم از سال ۹۲ تا کنون بارها و بارها مردانی فرهیخته مراجعه نموده اند که خودشان علنا اذعان نموده اند ممکن است به جهت فشار های گسترده ای که همسرشان بر آن ها وارد آورده خودکشی کنند یا حتی همسر خود را بکشند. وقتی نوع فشارها را بررسی کردم متوجه شدم بیشتر منظور فشاری است که زن با زبانش در موضوعاتی که با آبروی شوهرشان سر و کار دارد، بر شوهر وارد ساخته است. موارد بسیاری بوده اند که حتی فشارهای مالی مربوط به مهریه و نفقه و. را هم تحمل کرده اند، ولی در مورد فشار زبانی واقعا روحشان آزرده بوده است. نمی گویم مردان بی‌گناهند، نه. به هیچ وجه نمیتوان مردان را تبرئه کرد. میخواهم بگویم مقصر یک نفر نیست. 


@Chandhamsari_Ormavi


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Tom Alex فرانچایز در کسب و کار Matt طب نت CRM Evolution faraz teb Eric