مهمونی هم به سلامت برگزار شد. همسر که تصمیم گرفته بود پختن غذاها روی اتش هیزم رو تجربه کنه، از هولش در اومد. خیلی عالی از عهده ی بر اومد. ولی دیگه اخرای شب پایش نای راه رفتن نداشت.ساق پای منم درد گرفته بود. باغ به این بزرگی و تعداد مهمونهای زیاد و نداشتن نیروی کمکی باعث شده بود کم بیارم.من و همسر و بچه هام صبح رفته بودیم باغ و زهرا و خواهرش بعد از ظهر برای کمک اومدند.از وقتی بچه ی زهرا نوپا شده، عملا نمیشه روی کمک های زهرا حساب کرد.
مهمانها اومدند و هر چه اصرار کردند که تا سحر توی باغ بمونند، همسر مخالفت کرد.
ساعت یک بامداد اخرین مهمونها که زندایی و بچه هاش بودند ، به همراه زهرا رفتند.
نوبت من بود. همسر موند و من گفتم واقعا دیگه حوصله ندارم اخر شبی بریم خونه و بذار همین جا توی باغ بخوابیم.
پیشنهاد من با استقبال بچه هام روبرو شد و همون جا توی ساختمان باغ که انصافا ساختمان خوشگل و مجهزی هم بود، خوابیدیم. سحری رو در فضای خنکای باغ خوردیم و صبح ش ارام ارام وسایل مهمونی رو جمع کردیم و به سمت خونه مون برگشتیم.نزدیک های ظهر رسیدیم. وسایل رو با کمک پسرم توی آشپزخونه گذاشتیم. همسر هم رفت پیش زهرا و من هم سریع به سمت شرکت مون رفتم. با اینکه جمعه بود و خسته هم بودم، رفتم. خبر داشتم که جلسه گرفتن و قراره برای غرفه ی فروش توی یکی از دانشگاههای غیر انتفاعی برنامه ریزی کنند.
جمع کاری دوستانم خیلی خوبه و سرشار از انرژی مثبته.
قراره فردا صبح تا عصر میز فروش داشته باشیم.
امیدوارم اتفاق خوبی باشه برای همه مون.
درباره این سایت