امشب خونه ی دختر عمویم واسه افطاری دعوت داشتم، ولی اصلا یادم نبود. 

از وقتی که دختر عمویم، دختر جوان تازه عروسش رو از دست داد، اول هر ماه قمری براش جلسه دورهمی می گیره و تموم فامیل پدر و مادری رو دعوت می کنه. شام میده و یه روضه ی مختصری هم بعدش می گیره.

اما ماه رمضان که میشه،برنامه ی افطاری کلی میده. همه رو هم کامل دعوت می کنه. خداروشکر وضع مالی خیلی خوبی داره و می تونه این فامیل بزرگ رو هرماه دور هم جمع کنه.

امشب هم دعوت کرده بود.مامانم نیم ساعت مونده به افطار به من زنگ زدند و یاداوری کردند.

بهشون گفتم باشه میام. اما ته دلم نگران پسرم بودم. باشگاه بود و قرار بود واسه افطار بیاد خونه. همسر هم پیش زهرا بود.

میز افطاری رو سریع چیدم. لباسامو پوشیدم و رفتم دنبال بابا و مامانم. اونا رو سوارشون کردم و رسوندم.

دم خونه ی میزبان که رسیدیم،هرچی مامانم اصرار کرد بیا بریم داخل، امتناع کردم و گفتم پسرم تنهاست و دوست نداره تنهایی شام بخوره . عذرخواهی کردم و برگشتم و بهشون قول دادم بعد از افطار بیام پیششون.


اما توی راه برگشت،پسرم زنگ زد و گفت که مامان بر نگردید خونه. من به بابام زنگ زدم که افطار تنهام و باباهم دعوتم کردن که برم خونه زهرا.

دخترم تا اینو شنید، به باباش زنگ زد که منم می خوام بیام و باباش هم موافقت کرد.

خلاصه اومدم خونه و بساط افطاری چیده رو جمع کردم و بچه هامو سوار کردم و بردم منزل زهرا و خودم به سرعت به سمت منزل دخترعمویم رفتم.

وقتی اونجا رسیدم،مامانمو دیدم.‌خیلی خوشحال شده بودند که برگشتم.

میزبان هم سراغ همسرمو گرفت،گفتم افطار جایی دعوت بودند و نشد که بیان.اونا هم حساس نشدند و چیزی هم نگفتند. خونه خیلی شلوغ بود.

افطاری رو خوردم و ته دلم از اینکه زهرا بچه هامو مهمون کرده بود به شدت خوشحال بودم.چون دلم می خواست فامیل پدری رو ببینم و از طرفی پسرم جایی که باباش نباشه،نمیاد. خونه ی زهرا بهترین گزینه ی انتخابی بود.

موقع برگشت که می خواستم برم دنبال بچه هام، زهرا زنگ زدو اصرار کرد برم خونه ش و یه کم نوشیدنی بخورم و بعد با بچه هام برگردم خونه.


خوشبختانه  داداشم هم به اون مهمونی رفته بود و مامانم قرار شد باهاش برگردند. در نتیجه منم راحت و اسوده به منزل زهرا رفتم.

با استقبال گرم خودش و پسرش روبرو شدم.همسر هم خیلی تحویل می گرفت.

یک ساعتی اونجا بودم. بعد با بچه هام برگشتیم خونه.


احساس خوبی دارم. فقط همچنان دلتنگ دخترمم. اگه نوه ی کوچولویم پیشم بود، الان باید ۴ ماهگی رو می دیدم.

ولی حیف.جایش تو خونه مون خیلی خالیه.

ختم بسم الله  الرحمن الرحیم برداشتم براش.مطمئنم درست میشه. همانطور که جریان زهرا به ارامش رسید.


فردا شب مهمونی مفصل افطاری داریم و خودمون میزبانیم.

زهرا و خواهرش میان کمکم.‌ مهمونی توی باغ دوست همسرمه و بیرون شهره. مطمئنم به همشون خوش می گذره.

تمام قوم شوهر مهمونای ما هستند.

پدر و مادر و برادرمو یه شب دیگه به طور خصوصی دعوت می کنم خونه مون.




مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

شهروند سیستم|مرجع رشته کامپیوتر محمد زمانی احمد محمودی وبلاگ شخصی برای دروس ارائه شده فقط آهنگ آبان داد آبیک نیوز: رسانه عکس و فیلم از شهر آبیک سئو