سلام. انشالله که امسال برای همه ی شماها سال خوب و سرشار از شادی و رونق باشه.

همسر و پسرم هم رفتند اعتکاف و عملا دو رور اول عید برنامه ی خاصی نداشتم.

گرچه بخاطر روز پدر، یکی از برادرهایم، اومد اصفهان و دخترک منم بخاطر دختر برادرکوچولویم، سه روز کامل مهمان مامانم شد.

موقع لحظه ی تحویل سال، من توی خونه تنها بودم. روزش منزل مامانم بودم. ناهار و شام رو بودم. منتهی دیگه نمی خواستم برای خواب اونجا باشم.‌برگشتم خونه ی خودم. 

تنهایی منتظر لحظه ی تحویل سال بودن، حال نمی داد. منم خیلی خسته بودم. ساعت ۱۱ شب خوابیدم. تازه یادم افتاد زهرا چه شبهای زیادی رو تنها بوده. باز هم من کمتر تنها بودم. بیشتراوقات بچه هایم پیشم بودند. امسال اولین سالی بود که اعتکاف به تعطیلات افتاد و همسر تونست از موقعیت استفاده کنه و بره اعتکاف. پسرم هم که چند سالی هست از طرف مدرسه شون میره و خیلی هم بهش خوش می گذره. 

حداقلش سه روز از این موبایل کوفتی ش رها میشه و توی دنیای واقعی سیر می کنه.


دیروز روز اول عید بود. تا عصر منزل مادرم،کمک حال مهمون داری شون بودم. نزدیک غروب به منزل مادرشوهرم رفتم که هم کمک خواهرشوهرم برای پذیرایی باشم و هم شب به جای همسر که شیفت پرستاری مادرش رو داشت، بمونم. کاری که هرگز نکرده بودم. محال بود شب تو خونه ی مادرشوهرم بخوابم. این بار ولی مجبور شدم.

دم غروب وقتی داشتم ماشین رو جلوی درب خونه ی مادرشوهرم پارک می کردم،از توی اینه ی بغل ، داماد و دخترم رو دیدم که بچه به بغل می رفتند داخل منزل مادرشوهرم.

یه لحظه حس کردم تپش قلبم بالا رفت. نفس عمیقی کشیدم. مونده بودم که چی کار کنم؟برم داخل یا برگردم؟

عاقبت تصمیم گرفتم برم داخل و خودمو برای هربرخوردی اماده کنم. در حالیکه اول صبح،  تو خونه ی خودم،چشم براهش بودم. ولی نیومد. 


گرچه همسرم خونه نبود‌ ولی مطمئن بودم خبر نداره. 

وقتی وارد منزل مادرشوهر شدم،دیدم اتاق پذیرایی شون پر از مهمونه که دورتا دور نشسته ن و اتاق دیگر مادرشوهرم در اختیار مردها قرار گرفته بود. 

خونه ی مادرشوهرم همچنان ساخت سنتی قدیمی خودشو حفظ کرده و مثل قدیم ها اتاق خواب و نشیمن و پذیرایی داره.

مردها توی اتاق پذیرایی و خانم ها توی اتاق نشیمن کنار مادرشوهرم نشسته بودند.

وارد اتاق شدم، تموم خانم ها ایستادند و من یک به یک با همشون دست دادم و روبوسی کردم. مهمان اخری که باهاش دست دادم، دخترم بود.روبوسی کردم. باهاش دست دادم. اما انگار نه انگار که دخترمه. انگار نه انگار که یک ماه و نیمه که ندیده بودمش. همونقدر محترمانه و سرد  بود. توی دستاش انگار هیچ حسی نبود. انگار اونم یکی بود مثل بقیه ی مهمونای رسمی.

دامادم رو ولی ندیدم. سریع رفتم تو اشپزخونه و قبل از اینکه اشک هایم جاری شوند، سرم رو به اماده کردن سرویس پذیرایی از مهمونا گرم کردم.

خواهرشوهرم خیلی خوشحال شده بود که پر انرژی به کمکش رفتم .توی اشپزخونه تند تند میوه و شیرینی اماده می کردم و خواهر شوهرم برای خانم ها و برادرشوهرکوچکم برای مردها می برد. پشت سر هم مهمونا می اومدند و می رفتند. 

دلم برای بغل کردن نوه ی کوچکم پر می زد. ولی جرات نمی کردم جلوی بقیه ی مهمونا نگاهش کنم و بغلش کنم. دلم نمی خواست بفهمن چقدر وقته خونه م نیومده و ندیدمش.

کمی که سرم خلوت شد،کنار بقیه ی مهمونا نشستم. کمی خستگی در کنم. 

دخترم تند تند پیامک می داد. اصلا حواسش به اطراف نبود. حس می کردم داره شوهرش رو در جریان قرار میده.

به روی خودم نیاوردم. دخترم پا شد و از همه خداحافظی کرد و رفت. دامادم هم از همون بیرون اتاق با مادرشوهرم خداحافظی کرد و رفت.  دیدم ش. ولی حس کردم نیومد داخل تا با من روبرو نشه.

با تموم وجودم دلم براش تنگ شده بود. خوشحال شدم چهره ش رو دیدم. گرچه روبرو نشدم.‌ از جایی که نشسته بودم،می تونستم چهره ش رو ببینم.


مهمون ها یکی یکی اومدند و رفتند. اخرای شب بود که دیدم زهرا با دوتا برادرش و بچه هاشون اومد دیدن مادرشوهرم.

تیپ خوبی زده بود. یه لحظه حس حسادتم گل کرد که ببین چطور با جیب همسرم داره به خودش می رسه. ولی به خودم نهیب زدم که مگه رزق تو رو داره می خوره؟ سهم تو محفوظه و اون صرفا از سهم خودش استفاده می کنه. بعد به خودم گفتم خوبه که همسرت هرچی داره و تو هر چی داری، هرگز نمی تونی با خودت ببری. اینها تمومش مال همین دنیاست. پس بذار دیگران هم ازت بهره ببرن. راه دوری نمیره.

این نهیب زدن ها، باعث شد حال خودم سریع بهتر بشه و دیگه اصلا بهش فکر نکنم.بچه ی زهرا هم تا من رو دید، اونقدر قشنگ تحویلم گرفت و پیشم می اومد و می خندید که انگار تموم حس های بد عالم رو  شست و رفت. 

برادرهای زهرا با دیدن واکنش پسر زهرا نسبت به من تعجب کرده بودند. اونها هم پذیرایی شدند و رفتند.


و من موندم و حس غریب مادری با دختری که که انگار دیگه مال من نبود.انگار اون بچه ی شیرین و اروم،  دیگه نوه ی من نبود.

موقع خواب،چراغ ها رو خاموش کردم و در تاریکی اتاق بیصدا گریستم،گریستم تا وقتی که نفهمیدم کی خوابم برد.


صبح زود با پیامک همسرم بیدار شدم. 

_سلام عزیزم.بیدار شدین؟

_ سلام .بله.

_ یک ربع داریم تا اذان صبح. لطفا مادر رو بیدار کنید. یک لیوان اب از سماور اماده کنید. وقتی مادر نمازش رو خوند، اب رو بهش بدید تا باهاش دارو بخوره. بعدش بخوابه. 

_ باشه. چشم.

_چشم تون بی بلا عزیزم. شرمنده. شما هم به زحمت افتادید.

_خواهش می کنم

_فدای همسرعزیزم


بعد از نماز خوابیدم. 







مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ايناز چت|چت ايناز |چت|آيناز چت مدیریت و پشتیبانی سایت های همگام چت|چت روم|حورا چت|چت حورا|حورا گپ رودخانه ماه مزرعه نیاک ایرانیان طب فرانگر اجماع طب سنتی و طب جدید مرکز مشاوره و روانشناختی آمین دختر زیبای خدا خرید و فروش و رهن و اجاره