تازگی بحران زندگی زهرا رو پشت سر گذاشتم. الان وارد بحران زندگی دخترم شده ام. خودش با شوهرش خوبه. خداروشکر. اما اینکه ارتباط عادی نیست، ناجوره. اینکه رفتار مادرشوهرش بر مبنای قطع ارتباطه،عادی نیست.

واکنش غیرعادی زن داداشم مزید بر علت شده.

۴ سال اینجا نشسته. یک سال پیش منزل مسکن مهر رو تحویل گرفته و از همون موقع محکم اعلام کرده که خونه ی دور از منزل پدری اش نمیره!

دختر برادرم یک هفته ی پیش به من پیام داده که عمه جان؛ میشه فردا شب بیام عید دیدنی تون؟ اصلا توی کتم نمیره که یک ماه فروردین نرسیده بیاد خونه مون،در حالیکه پدر و مادرش پایین منزل ما هستند!  یه نفر عمه هم بیشتر نداره. واقعا فرصت نکرده دیدن ما بیاد؟ چطور فرصت داشته دیدن ۶ تا خاله هاش بره. دیدن کل فامیل مادری ش بره، ولی برای من فرصت نداشته؟


در جواب پیامش گفتم باشه. خبرت می کنم. 

راستش روزی رو که قصد داشت بیاد،همسر خونه ی زهرا بود.

فعلا که خبر ندادم بهش.


نمی دونم چی میشه. ولی هرچی که هست، حس خوبی نیست.‌حس می کنم قراره طوفان راه بیفته.

زندگی داداش از حالت ارامش خارج شده. زندگی دخترم در حالت اتش زیر خاکستر قرار گرفته.


گرچه برام عادیه. چون می دونم تمام زندگی ها پر از فراز و نشیب هست. 

به همسرم میگم کاش حداقل تا اخر خرداد صبر می کردی تا امتحانات بچه ها تموم بشه.

گفت اولا ۴ سال صبر کردم. بعدش داداش خودت دو هفته پیش به من گفت من اخر اردیبهشت خونه رو خالی می کنم حتی اگه زن و بچه هام باهام نیان منزل جدید! من روی حرف اون حساب باز کردم.


خدا بخیر بگذرونه. زن داداشم آدم ضعیف و تسلیمی نیست. نمی دونم می خواد چیکار کنه.


فعلا که هر روز صبح میره منزل مادرش و اخرای شب بر می گرده. معلوم نیست داره چیکار می کنه. بچه هایش هم مطلقا چیزی نمیگن. هر چی ازش بپرسیم،راحت میگن نمی دونیم!!!


حتی اگه ازش بپرسم خونه ی مامانجونت بودی؟ صاف میگه نمی دونم!!

به همین راحتی و چشم سفیدی!!




دیگه این اتفاقات رو نمیشه انداخت گردن زهرا و زندگی تعددی!!


تعجب می کنم که تمام کامنترها هر اتفاقی توی زندگیم می افته،صاف میگن بخاطر زهراست. در حالیکه طفلی سرش به زندگی خودش گرمه و رفتار همسرم نه تنها نسبت به قبل بد نشده، بلکه خیلی خیلی بهتر و عالی شده.


ارتباط بین من و زهرا همچنان محترمانه است. بچه ش طفلی ،وقتی من رو از دور می بینه ، می خنده و بال بال می زنه تا مجبور بشم بغلش کنم و تحویلش بگیرم. بدجور خواستنی شده.


 باز خوبه اصلا هوس نمی کنم خودم باردار بشم. تا این حد از حاملگی هام خاطره ی بد دارم.

 دیروز زهرا و همسرم رفتند منزل مادرشوهرم. منم اتفاقی اونجا سر رسیدم.

وقتی پسر زهرا تحویلم می گرفت و می خندید،مادرشوهرم تعجب می کرد که چطور این بچه منو دوست داره و باهام ارتباط چشمی عمیق برقرار می کنه، با اینکه هنوز زبون باز نکرده.


چقدر جای نوه ی خودم خالیه.



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Monica سن سوين بازار مبل کرج ف≋ا≋ئ≋ز≋و≋ن ارتباطات بین فرهنگی نرم افزارهاي نابینایان و ترفندهای رایانه افشاگری و دزدی های مجازی فوم EVA ناهماهنگ همه چی دانلود