امروز همسر پیش زهرا بود. غروب بهش پیامک دادم که حیف که نیستید.‌خیلی دلم هوس پیتزا کرده.

بلافاصله به پسرم زنگ زد و گفت ببین مامانت چی میل داره؛ با حساب من ، برو براش بخر.

پسرم بی خبراز همه جا اومده پیش من که مامان! چی میل دارین واسه شام؟

بهش میگم بابات بهت زنگ زده؟

می خنده و میگه اره. من معاون بابا هستم. امر کنید، اطاعت کنم.

میگم باشه.‌لطفا زنگ بزن و پیتزای خوشمزه سفارش بده.

اون هم از خدا خواسته، در همون لحظه زنگ زده به فست فودی و یه پیتزای خیلی بزرگ پنج نفره به همراه دلستر سفارش داد.

منتهی گفت پیک نداریم.

گفتم باشه. بگو کی بیاییم دنبالش؟

پاسخ داد که ۲۰ دقیقه دیگه اماده است.

نمازمون رو خوندیم و ماشین رو برداشتیم و با هم رفتیم سراغ پیتزا.


وقتی سفارش رو تحویل گرفتیم؛  به نظرم رسید که حیفه تنهایی بخوریم.

زنگ زدم به همسر و پرسیدم کجایین؟

جواب داد منزل مادر زهرام.

گفتم ما سفارش رو تحویل گرفتیم.‌اما دلمون نیومد تنهایی بخوریم. میایین خونه مون؟

پشت تلفن با خوشحالی گفت البته که میام. میز رو بچینید که ده دقیقه ای رسیدیم.

سریع اومدم خونه رو جمع و جور کردم. سفره رو اماده کردم. همسر و زهرا هم سریع اومدند خونه مون و دور هم شام خوردیم.

دخترک منم کلی ذوق کرد که داداش کوچولویش رو می بینه.

خلاصه یک ساعتی دور هم بودیم.  من با زهرا حرف می زدم و همسرو پسرم هم پای تلویزیون بودند.


بعدش همسر و زهرا تشکر کردند و خداحافظی کردند و رفتند.


حس خوبی بود.‌کاش داماد و دخترم هم بودند. 

سوم عید هم گذشت و دخترم هم نیومد.


چشم انتظاری حس خوبی نیست.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Noah پی لینک زیباکنار بهت شبانه ماسک و زيبايي معرفی کالا فروشگاهی تدبیر ارابه Tom بی خیالِ دنیا بازی های سال 2020 دروغگو